خانه » پایه نهم » پاسخ سوالات درس پنجم نگارش نهم نوشته‌ها را خوش آغاز کنیم

پاسخ سوالات درس پنجم نگارش نهم نوشته‌ها را خوش آغاز کنیم

جواب به سوالات و فعالیت درس پنجم نگارش نهم ( پاسخ ها به صورت گام به گام )

پاسخ سوالات درس پنجم نگارش نهم نوشته‌ها را خوش آغاز کنیم، زیبا به پایان ببریم و نیکو نام‌گذاری کنیم

پاسخگویی به سوالات درس پنجم کتاب نگارش نهم نوشته‌ها را خوش آغاز کنیم، زیبا به پایان ببریم و نیکو نام‌گذاری کنیم صفحه ۶۵، ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۶۹، ۷۰ با دانشچی همراه باشید.

جواب سوالات نگارش نهم درس پنجم نوشته‌ها را خوش آغاز کنیم، زیبا به پایان ببریم و نیکو نام‌گذاری کنیم ( پاسخ گام به گام )

فعالیت‌های نگارشی درس پنجم 

نوشته‌های زیر، از بخش‌های آغازین و پایانی متن‌هایی انتخاب شده‌اند؛ آنها را بخوانید و بگویید، هر کدام، به چه شیوه، آغاز و پایان نوشته خود را تنظیم کرده‌اند؟ ( پاسخ ها با رنگ سبز )

آغازها:

می‌گویند که در شهر کوچک یورو در کشور هندوراس، سالی یکی دو بار از آسمان ماهی می‌بارد! براساس گفته‌های مردم محلی، در ماه‌های مه و ژوئنِ هر سال، طوفان‌های بسیار بزرگی در این شهر اتّفاق می‌افتد و گاهی بعد از تمام شدن طوفان، تمام خیابان‌ها پر از ماهی‌های کوچک می‌شوند.

ما کاری به علمی بودن یا نبودن این خبر نداریم، تنها می‌خواهیم راجع به یک مسئله دیگر حرف بزنیم. آن مسئله، غیرمنتظره بودن یک اتفّاق است. مثل باریدن ماهی از آسمان، پرواز کردن کشتی در آسمان، شکست خوردن یک فیل از مورچه و خیلی خبرهای عجیب و غیرمنتظره.

آیا به نظر شما، خیانت کردن یک دوست به دوستی دیگر هم، خبر غیرمنتظره‌ای است؟

نافرمانی یک فرزند در برابر پدر و مادر چطور؟ آیا در حدّ خبر باران ماهی‌ها هست؟…

آغاز با: خبر و داستان

به چه چیزهایی باید علاقه‌مند بود؟ به پدر و مادر؟ به علم و دانش؟ به دوست و آشنا؟ به هنر و زیبایی؟ مسلماً همه اینها ارزشمندند و باید دوستشان داشت؛ اما آنچه پیش و بیش از همه چیز و همه کس باید بدان علاقه‌مند شد، چیز دیگری است.

باید پیش از علاقه‌مند شدن به هر چیز و هر کس، به «خودتان» علاقه‌مند شوید. شما باید خودتان را دوست بدارید و به خودتان عشق بورزید. باید آنقدر به خودتان نزدیک شوید که گویی بهترین دوست صمیمی خودتان هستید. علاقه‌مند شدن به خودتان کلید اصلی علاقه‌مند شدن به دیگران است…

آغاز با: پرسش

پایان‌ها:

… به این ترتیب، فصل‌ها پشت سر هم می‌آیند و می‌روند و هر فصل که به پایان می‌رسد، جای خود را به فصلی دیگر می‌دهد. بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار.

آیا نه این است که هر چهار فصل یک مقصد دارند و هر چهار، پیام‌آور یک حقیقت‌اند؟

آیا نه این است که این چهار پیامبر، پیامشان «حیات» است و تنها حیات؟

پایان با: پرسش

زبان فردوسی مانند دل او روشن و پاک است. او با همین زبان صاف و زلال و عفاف‌آمیز، صحنه‌های بزم و رزم را وصف می‌کند. خواننده، در پس صدای کارزار و به هم خوردن شمشیر و گرز، صدای خودِ شاعر را می‌شنود و وجود او را احساس می‌کند.

فردوسی با خلق اثری که عواطف ملّی و آرمان‌های انسانی به زیباترین و پرشکوه‌ترین صورتی در آن انعکاس یافته، در دل‌ها و جان‌های پاک، برای همیشه زنده خواهد ماند.

چو این نامور نامه آمد به بُن          زمن روی کشور شود پر سُخُن

نمیرم از این پس که من زنده‌ام            که تخم سخن را پراکنده‌ام

پایان با: شعر

موضوعی را به دلخواه برگزینید و با یکی از شیوه‌های آغاز و پایان نوشته، متنی را درباره آن بنویسید؛ سپس نامی برای نوشتۀ خود انتخاب کنید.

📗 پاسخ: موضوع: دیدار دلدار

آمدم ای شاه پناهم بده                     خط امانی ز گناهم بده

ای حرمت ملجأ درماندگان               دور مران از در و، راهم بده

به سمت حرم که حرکت می‌کردیم، مادرم اشک‌ریزان این شعر را با خود زمزمه می‌کرد. سال‌ها در حسرت زیارت امام هشتم، آقا امام رضا (علیه‌السّلام) مانده بود؛ و حالا که دل پُری از دنیا و آدم‌هایش داشت به اینجا آمده بود و از لحظه ورود اشک امانش را بریده بود.

سال‌های زیادی در پی این بودم که راهی پیدا کنم تا زمانی که خسته و دل‌زده از دنیا و اهالی‌اش هستم،‌ به آنجا پناه ببرم و دلی سبک کنم. مادرم گفت اگر یک جا در این کشور باشد که پناهگاه درماندگان است، حرم آقاست. مادرم همیشه راست می‌گفت. حالا ما اینجاییم و من که نمی‌دانم پاهایم چگونه مسیر را طی کرد تا به ضریح آقا رسید.

انگشتانم را قلاب ضریح کردم، صورتم را به آن چسباندم و اشک‌ریزان از امام رئوف خواستم دوستم را شفا دهد. آخر او سنی نداشت. موهایش ریخته بود و دیگر توانی برای تحمل شیمی درمانی نداشت و خانواده‌اش که ذره ذره از این غم آب می‌شدند و دَم نمی‌زدند.

مادرش وقتی فهمید به مشهد می‌آیم، یک تکه از لباس‌های او را داد تا متبرکش کنم، شاید آقا دستی به سَرِ فرزند مریضش بکشد. اشک ریختم و دعا کردم، از ته دل. ناگهان دستی به شانه‌ام خورد، چشمانم را باز کردم و به پشت سر نگاه کردم. خادمی که در آن حوالی حرف‌های مرا شنیده بود، یک تکه نبات متبرک به دستم داد و گفت به مریض بدهم، انشاالله که به حق بزرگی آقا، شفا پیدا می‌کند.

در مسیر بازگشت به شهرم، به صدای تلق و تولوق قطار گوش می‌دادم و به حرف‌های خادم فکر می‌کردم که تلفنم زنگ خورد. مادر دوستم بود که اشک‌ریزان به من می‌گفت آقا امام رضا (علیه‌السّلام) صدای دلش را شنیده و حاجتش را برآورده کرده. می‌گفت فرزندش به طرز معجزه‌آسایی شفا پیدا کرده.

من اشک می‌ریختم و نگاهم را به نبات متبرک حضرت دوخته بودم که هنوز به دست مریض نرسیده، معجزه کرده بود…

آغاز با: شعر

پایان با: جمله‌های عاطفی

درست‌نویسی

جمله‌های زیر را ویرایش کنید:

دانش‌آموزان در جشن پایان دوره متوسطه اوّل، حضور به هم رساندند.

📗 پاسخ دانش‌آموزان در جشن پایان دوره متوسطه اول حاضر شدند.

مدیر مدرسه، خاطره سی سال مدیریت خود را به رشته تحریر در آورد.

📗 پاسخمدیر مدرسه، خاطره سی سال مدیریت خود را نوشت.

 حکایت‌نگاری

حکایت زیر را به زبان ساده، بازنویسی کنید.

حکایت:

روزی، شخصی نزد طبیب رفت و گفت: «شکم من به غایت درد می‌کند، آن را علاج کن که بی‌طاقت شده‌ام». طبیب گفت: «امروز چه خورده‌ای؟»

مریض گفت: «نان سوخته».

طبیب غلام خود را گفت: «داروی چشم را بیاور تا در چشم او کشم!»

مریض گفت: «من درد شکم دارم، داروی چشم را چه کنم؟».

طبیب گفت: «اگر چشمت روشن بودی، نان سوخته نخوردی!».

بازنویسی:

📗 پاسخ در زمان‌های قدیم شخصی زندگی می‌کرد که به خساست مشهور بود. او از هیچ‌چیز خود نمی‌گذشت و حاضر نبود ریالی پول اضافی خرج کند. روزی چند قرص نان خرید، یکی از آنها بسیار سوخته بود. همسایه‌اش به او گفت: «برای اینکه اسراف نکرده باشی، نان سوخته را تکه کن و برای پرنده‌ها بریز» اما او که نمی‌توانست حتی از نان سوخته بگذرد، قبول نکرد و خودش آن را خورد.

شب از شدت دل‌درد خوابش نبرد، تا صبح تحمل کرد و چون دردش آرام نشد به ناچار نزد طبیب رفت. طبیب از او پرسید: «چه چیزی خورده‌ای؟» او گفت: «چیزی نخوردم جز یک تکه نان سوخته.» طبیب که حیرت کرده بود به غلام خود گفت: «داروی چشم بیاور تا من در چشم بیمار بریزم».

مرد تعجب کرد و با عصبانیت گفت: «من دلم درد می‌کند، داروی چشم به چه کار من می‌آید؟» طبیب پاسخ داد: «عقل حکم می‌کند که وقتی می‌بینی نان سوخته است، آن را نخوری، وقتی نان سوخته خوردی، حتماً چشمت خوب نمی‌دیده. پس من قطره به چشمانت می‌ریزم که از این پس چیزی را که می‌خوری، ببینی!»

جواب درس‌های بعدی نگارش نهم دانلود PDF کتاب نگارش نهم
ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *