خانه » مهارت نوشتاری » انشا از زبان جامدادی

انشا از زبان جامدادی

انشا دانش آموزی از زبان جامدادی

انشا از زبان جامدادی

انشای دانش آموزی از زبان جامدادی به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند. با دانشچی همراه باشید.

انشا ادبی از زبان جامدادی

اکنون که این خاطرات را می‌نویسم، سن و سالی از من گذشته است و در روزگار پیری هستم. از وفاداری صاحب خود بسیار خوشحالم و نگرانی‌ای در دلم نیست. من یک جامدادی هستم. شکل من مانند یک شیر است. پوستم قهوه‌ای و چشمانی مشکی دارم. موهای من طلایی‌ست و لب‌هایم می‌خندند. در پشت ویترین به آدم‌ها نگاه می‌کردم. به تازگی از کارخانه تولید جامدادی بیرون آمده بودم و از آن‌ که می‌توانستم برای یک کودک باشم، بسیار خوشحال بودم. کودکان دوان دوان به نزدیک شیشه مغاره لوازم تحریری می‌آمدند و دستانشان را به شیشه می‌چسباندند.

من کودکان بسیاری را در پشت ویترین مشاهده کردم. بعضی از آن‌ها کوچک و برخی بزرگ‌تر بودند. در ابتدا فکر می‌کردم که چند روز نگذشته، کودکی من را می‌خرد و با خود به مدرسه می‌برد. مسئولیتی که برای آن دوخته شده بودم را در ذهنم مرور می‌کردم تا یادم نرود‌. روزها گذشتند، هفته‌ها پشت سر یکدیگر می‌آمدند و می‌رفتند. یک‌‌سال گذشت. من مانند یک عتیقه در موزه شده بودم که بقیه فقط به من نگاه می‌کردند. حتی صاحب مغازه نیز از من ناامید شده بود و گرد و خاک روی من را پاک نمی‌کرد. نمی‌دانستم که یک جامدادی نیز می‌تواند روزگار غمگینی داشته باشد. جامدادی‌های جدید در ویترین چیده شده بودند. آن‌ها مانند من پارچه‌ای نبودند و با دکمه کار می‌کردند. برای کودکان این مدل‌ها جذابیت بیشتری داشت. دیگر کاملا ناامید شده بودم. چشمانم را بستم و به صدایی که از خیابان می‌آمد گوش سپردم.

صدای دویدن کفش‌هایی می‌آمد که نزدیک‌تر می‌شدند. یک کودک با لب‌هایی خندان خودش را به شیشه چسباند و با انگشت دست، من را به پدرش نشان داد. او از زمانی که من را پشت ویترین گذاشته بودند، پول‌هایش را جمع کرده بود و حالا بعد از این همه مدت، آمده بود تا من را بخرد. صاحب مغازه با تخفیفی زیاد من را به کودک فروخت. من سال‌های زیادی را کنار کودک ماندم و تلاش کردم تا فرسوده نشوم. او بسیار خوب از من نگهداری می‌کرد. در سال‌هایی که مدرسه می‌رفت من همراهش بودم. روزگار بسیار شیرینی را در کنار یگدیگر گذراندیم و من از این که پس از چندین سال همچنان جزو وسایل ارزشمند او هستم، به خود افتخار می‌کنم.

انشا از زبان چتر 🌂

انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *