خانه » مهارت نوشتاری » انشا در مورد یک اتفاق عجیب

انشا در مورد یک اتفاق عجیب

انشای دانش آموزی یک اتفاق عجیب

انشا در مورد یک اتفاق عجیب

انشا با موضوع یک اتفاق عجیب به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند. با دانشچی همراه باشید.

موضوع انشا یک اتفاق عجیب

همیشه دوست داشتم در دنیایی متفاوت از اینجا زندگی کنم. شاید اگر در دنیای دیگری بودم نیز آرزوی همینجا را داشتم. من همیشه به دنبال تفاوت‌ها بودم و سعی داشتم زندگی‌ام را از حالت روزمرگی خارج کنم و کمی تنوع به آن اضافه کنم. تا اینکه یک روز یک اتفاق عجیب افتاد.

صبح که از خانه بیرون آمدم همه چیز فرق کرده بود. درختان در خیابان راه می‌رفتند و به گل‌ها سلام می‌کردند. دیگر ماشینی در شهر نبود و هرکس اراده می‌کرد در جایی باشد، در چشم بر هم زدنی به آنجا می‌رفت. پرنده‌ها از آن بالا برای درختان دست تکان می‌دادند و نامه‌های مردم را جابه‌جا می‌کردند. باورم نمی‌شد دنیا عوض شده باشد.

من نمی‌دانستم خوشحالم یا وحشت‌زده، فقط با تعجب به همه چیزهای جدیدی که در اطرافم رخ می‌داد، نگاه می‌کردم. مانده بودم چه کنم. حالا چگونه به مدرسه بروم. اصلاً هنوز مدرسه‌ای وجود دارد؟ چشمانم را بستم و وقتی باز کردم خود را در مدرسه دیدم. انگار همه چیز برای بقیه عادی بود و سال‌ها به این صورت زندگی کرده بودند. تنها کسی که در این میان حیرت‌زده بود، من بودم.

مدرسه دیگر به شکل سابق نبود. تخته‌ای وجود نداشت که معلم روی آن چیزی بنویسد. او در هوا انگشتانش را تکان می‌داد و همه چیز مقابل چشمان ما نوشته می‌شد. آخر مگر می‌شود؟ چگونه ممکن است؟ معلم درباره هرچیزی سخن می‌گفت روبروی ما ظاهر می‌شد. درباره رودخانه حرف می‌زد، ناگهان یک رود جاری می‌شد، درباره آتش حرف می‌زد، ناگهان آتشی بزرگ در مقابل دیدگان ما قرار می‌گرفت. گیج شده بودم و خسته از اینهمه سؤالی که ذهنم را مشغول کرده بود.

به هرجا می‌رفتم چیزهای عجیب زیادی می‌دیدم که باور کردنش سخت بود. باید از اینکه آرزوی من برآورده شده بود احساس خوشحالی می‌کردم، اما چنین نبودم. گیج و حیران بودم و با همه انسان‌های اطرافم احساس غریبگی می‌کردم. من خودم را بین اینهمه تغییر، غریبه می‌دیدم و نمی‌توانستم با هیچکس حرفی بزنم. حالا من تنهای تنها بودم.

بغضی گلویم را گرفته بود که از دور صدای مادرم را شنیدم. او دائماً اسم مرا صدا می‌زد. با یک تکان، ناگهان از خواب پریدم. باورم نمی‌شد. یعنی همه اینها خواب بود؟ این مادرم بود که بالای سرم ایستاده بود و سعی داشت که مرا بیدار کند. او گفت مدرسه‌ام دیر شده و باید سریعتر حاضر شوم.

من که هرروز با ناراحتی بیدار می‌شدم تا یک روز تکراری دیگر را شروع کنم، امروز خوشحال بوم از اینکه همه چیز مانند سابق است. اما هنوز خیلی مطمئن نبودم. با ترس در خانه را باز کردم تا بیرون بروم. نمی‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد. در را که باز کردم، دیدم همه چیز مانند قبل است و راننده سرویس به دنبالم آمده. خوشحال شدم.

حالا دیگر مطمئن نبودم که بخواهم در دنیایی متفاوت زندگی کنم. خدا را شکر کردم که میان انسان‌هایی زندگی می‌کنم که حرف مرا می‌فهمند و برای من دلسوزی می‌کنند. از امروز به بعد دیگر روزهای من تکراری نیست و هرروز در دنیایی زندگی می‌کنم که به آن عشق می‌ورزم.

پیشنهادی: انشای خواندنی در مورد اگر من …

انشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *