خانه » مهارت نوشتاری » انشا از زبان لنگه کفش

انشا از زبان لنگه کفش

انشا دانش آموزی از زبان لنگه کفش 👞

انشا از زبان لنگه کفش

انشا ذهنی از زبان لنگه کفش به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.

موضوع انشا از زبان لنگه کفش 👞

آیا می‌دانستید که لنگه کفش در بیابان نعمت است؟ شاید این سوال کمی عجیب و غریب به نظر برسد. داستانی که می‌خواهم برای شما تعریف کنم بسیار دور از باور است، بنابراین باور آن را برعهده شما می‌گذارم. گروهی از گردشگران به کویر آمده بودند. کویری که مانند یک بیابان بود؛ بدون آب و با گرمایی شدید. آن‌ها راهنمایی نداشتند و تنها با یک قطب‌نما، به دل کویر زده بودند. پس از گذشت چندین ساعت، متوجه می‌شوند که گم شده‌اند. زمین بسیار سوزان بود. گروه گردشگر انتظار گم شدن در کویر را نداشتند. از این رو تجهیزات کمی به همراه خود آورده بودند.

لنگه کفش یکی از اعضای گروه دچار پارگی می‌شود و راه رفتن را برای او سخت می‌کند. من که حافظه‌ام را بر اثر تابش مستقیم خورشید بر روی خود از دست داده‌ام، به یاد ندارم که در آن مکان چه می‌کردم یا چگونه سر از آن‌جا در آورده بودم. نیمی از من زیر زمین بود. گروه خود را به من نزدیک کردند و با ملایمت من را از درون زمین نجات دادند. من که یک لنگه کفش گم‌شده در کویر بودم، پای یکی از اعضای گروه را نجات دادم. با آن که با کفش پای دیگر متفاوت بودم اما دوست خوبی برای یکدیگر شدیم. او از گم‌شدن‌شان در کویر برای من گفت و من نیز هرآن‌چه که از سرگذشت خود به یاد داشتم برایش تعریف کردم. وجه اشتراک ما این بود که در یک کویر بی‌پایان سرگردان بودیم.

هلیکوپتری برای عکس‌برداری در آسمان کویر پرواز می‌کرد که متوجه گردشگران شد. او ما را نجات داد و به شهر بازگرداند. انسانی که من را به پا کرده بود، گمان می‌کرد که من موجب نجات او شده‌ام. آن انسان نمایشگاهی از اشیاء خاطره‌انگیز خود که در سفرهایش همراه او بودند، تشکیل داد. من نیز یکی از وسایل ارزشمند آن نمایشگاه محسوب می‌شدم که افراد با خواندن داستانم به وجد می‌آمدند. یکی از بازدیدکنندگان مدت طولانی پشت شیشه ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. با شنیدن گفت‌وگوی او با مالک نمایشگاه، دریافتم که او صاحب من بوده و مرا در همان کویر گم کرده است. حالا پس از چندین سال از این‌که توانسته بود مرا ببیند، بسیار خوشحال بود. گویا من اولین لنگه کفشی بودم که نیمی از کره زمین را سفر کرده است.

انشا از زبان صندلی اتوبوس

انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی 

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *