انشا درباره خاطرات یک درخت کهنسال
انشا کوتاه در مورد خاطرات یک درخت کهنسال به صورت توصیفی و ذهنی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
خاطرات یک درخت کهنسال
نهالی بیش نبودم وقتی برای اولینبار دستی من را برداشت و در دل خاک نشاند. باران آبم داد و با وزش باد به رقص درآمدم. صدها بهار و تابستان و پاییز و زمستان را گذراندم. صدها بار در بهار برگ دادم و در تابستان میوه و در پاییز زرد شدم و در زمستان بیبرگ. و باز بهار برگ دادم و ….
پیشنهادی: انشا گفتگوی خیالی میان برگ و باددرختان دیگری نیز در این حوالی بودند. هرکدام چندسالی زیست کردند و بعد فرسودند و با وزش باد درهم شکستند. جایشان دوباره جوانهای سبز شد و اگر شانس میآورد قدی میکشید. کمی آنطرفتر در همسایگیم درختی بود بلند و تنومند. چندی پیش کسی آمد در زیر سایهاش آتشی روشن کرد. آتش به جانش افتاد و دیگر نفس نکشید. برگ نداد. سبز نشد.
آدمهای زیادی زیر سایه من آرمیدهاند و دستهای زیادی از دامن من میوه چیدهاند و تیزیهای بسیاری تنم را رنجانده است. تنم پر است از خاطرات و اسامیها و یادگاریهای کسانی که شاید هیچوقت دیگر ندیدمشان. دقیق خاطرم نیست که در چند عکس دست در گردن آدمها انداختم و خاطرهای ثبت کردم و چند نفر با برگ و شاخههای من آتشی روشن کردند و مدتی تن آسودند. شیرینی میوههایم را چند نفر چشیدند و شاخههایم سنگینی چند نفر را احساس کرده است.
عاشق وقتهایی بودم که طنابی را به دست میگرفتم تا کودکی تاب بازی کند. عاشق و معشوقی دورم بچرخند و فیلمهای هندی را به سخره بگیرند. دلم میگرفت وقتی کسی به تنم تکیه میداد و بغضش میشکست. یا آدمهایی که میآمدند و میرفتند و هرآنچه آورده بودند را کنارم به جا میگذاشتند. بعضیها آنقدر دوست داشتنی بودند که آرزو میکردم کاش من هم میتوانستم همراهشان بروم. گاهی هم دلم میخواست پا داشتم و دور میشدم از سکوت دشت. میرفتم و در حیاط خانهای جا خوش میکردم و همدم تنهاییهای پیرزنی میشدم.
پیشترها آسمان این حوالی آبی بود و صدای پرندهها غالب. اما چندیست صدای ماشینها و آدمها هرروز دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. ماشینهای سنگین میآیند و میروند و خاک را میکوبند. هرروز صدای اره برقی بلند میشود و رعشه بر تنم میاندازد. هرشب خواب میبینم تنم را به آغوش اره سپردهام و جسدم را بار کامیون میکنند.
دیروز مردی با ارهای در دستش روبرویم ایستاد. سری بلند کرد و قامت بلند و خمیدهام را نظاره کرد. تمام کابوسهایم داشت تعبیر میشد. اما ناگهان کسانی آمدند و دورم حلقه زدند و مانع آسیب به من شدند. چهرهشان برایم خیلی آشنا بود. فکر کنم در کودکی چندباری دیده بودمشان و با طناب در دستم تاب بازی کرده بودند.
پیشنهادی: چند انشاء درمورد درختاختصاصی_دانشچی