جواب به سوالات و فعالیت درس ششم نگارش نهم ( پاسخ ها به صورت گام به گام )
پاسخگویی به سوالات درس ششم کتاب نگارش نهم قالبی برای نوشتن برگزینیم صفحه ۷۹، ۸۰، ۸۱، ۸۲، ۸۳، ۸۴ با دانشچی همراه باشید.
جواب سوالات نگارش نهم درس ششم قالبی برای نوشتن برگزینیم ( پاسخ گام به گام )
فعالیتهای نگارشی درس ششم
نوشتههای زیر، بخشی از متن اصلی یک نوشتهاند، آنها را بخوانید و قالب هر کدام را مشخّص کنید. ( پاسخ ها با رنگ سبز )
سومین روز نمایشگاهِ کتاب، با ازدحام نسبی بازدیدکنندگان ادامه یافت. صحن مصلّی تهران، شبستانها، استراحتگاهها و قسمتهای مختلف نمایشگاه، میزبان جمعیّتی بود که ترجیح داده بودند، روز تعطیل خود را در این فضا سپری کنند. چه کتاب بخرند و چه نخرند. میدیدم که علاقهمندان به کتاب، مقابل غرفههای ناشران، جمع شدهاند.
اکثر بازدیدکنندگان، کیسههای تبلیغاتی در دست داشتند و یکی دو تا کتاب توی آن، جا داده بودند. همینطور که دیدهها و شنیدههایم را یادداشت میکردم، با چند نفر درباره وضعیت نمایشگاه صحبت کردم.
یکی از بازدیدکنندگان که دختر دانشجویی بود، گفت: «برای یک کتاب فقط ۳۰۰ تومان تخفیف گرفته است و این مبلغ، حتّی از قیمت بلیت رفت و برگشت مترو هم کمتر است». یک دانشجوی زبان انگلیسی هم از بخش کتابهای خارجی نمایشگاه، چندان راضی نبود. یک آقای معلّم هم که ظاهراً ادبیات فارسی درس میداد، خیلی خیلی راضی بود. او خوشحال بود که فقط در ۴ ساعت توانسته، کتابهای مورد نظرش را خریداری کند.
شبستان مصلّا (بخش ناشران عمومی) را ترک کردم و به شلوغترین قسمت نمایشگاه؛ یعنی بخش ناشران کودک و نوجوان رفتم. سالنهای بخش کودک نمایشگاه، در قسمت شمالی مصلّا واقع شده بود و در آنجا، شور و شادی خاصّی حکمفرما بود. در ورودی بخش کودک، یکی از ناشران خوشذوق، مسابقه نقاشی برگزار کرده بود. در این مسابقه، هر کودکی که نمایشگاهِ کتاب را از نگاهِ خودش نقّاشی میکرد، سه جلد کتاب هدیه میگرفت… .
قالب: گزارش
در سرزمینی بسیار دور از اینجا، در آن سوی رود سبز، زمانی کوهِ سیاهی بود که قلّهاش مثل تکّه فلز نخراشیده و نتراشیدهای، سفیدی آسمان را میشکافت. روستاییان اسم آن کوه را «کوهِ بیثمر» گذاشته بودند؛ چون در آنجا هیچ گیاهی نمیرویید و هیچ پرنده و چرندهای ماندگار نمیشد…
قالب: داستان
عزیز من، از اینکه این روزها، گهگاه و چه بسا غالباً، به خشم میآیی، ابداً دلگیر و آزرده نیستم. من خوب میدانم که تو سختترین روزها و سالهای تمامی زندگی را میگذرانی، حال آنکه هیچ یک از روزها و سالهای گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصّهها را از دلت برداری و نفسی به آسودگی بکشی.
صبوری تو، صبوری تو، صبوری بیحساب تو در متن یک زندگی ناامن و آشفته که هیچ چیز، آن را مفرّح نساخته است و نمیسازد، به راستی که شگفتانگیزترین حکایتهاست…
قالب: نامه غیررسمی
موضوعی را انتخاب کنید و در یکی از قالبهای نوشتاری بنویسید.
کودکی من، یک روز از کلاس، جلسۀ امتحان، هدف زندگی، نوجوانی، عاقبت فرار از مدرسه، پرواز بدون بال
📗 پاسخ: موضوع: یک روز از کلاس
امروز در مدرسه روز خوبی بود. ساعت اول فارسی داشتیم. من به درس ادبیات علاقه زیادی دارم. معلم پس از درس دادن به ما فرصتی داد تا درمورد یک موضوع دلخواه بحث کنیم. ما نحوه مبارزه با دشمنان در زمان ایران باستان و اکنون را مقایسه کردیم. بحث جالبی شد، هرکس نظری میداد. عدهای جنگ به شیوه گرز و شمشیر را میپسندیدند و میگفتند که این جنگ عادلانهتر است چون رو در رو اتفاق میافتاد.
گروهی دیگر نیز جنگ با توپ و تفنگ را میپسندیدند. چون میگفتند نتیجه این جنگ زودتر مشخص میشود. خلاصه هرکس نظری داد تا زنگ خورد و معلم ادامه بحث را به جلسه بعد موکول کرد.
زنگ دوم زبان انگلیسی داشتیم. معلم با مکالمهای به زبان انگلیسی وارد شد و همه ما هاج و واج به او نگاه میکردیم. لبخندی زد و حرفهایش را ترجمه کرد. او گفت از این پس بخشی از کلاس را به مکالمه به زبان انگلیسی میپردازیم، پس بهتر است بچهها در خانه کمی تمرین کنند تا راحتتر صحبت کنند.
زنگ سوم درس آمادگی دفاعی داشتیم. ولی معلم ما که کاری برایش پیش آمده بود، به مدرسه نیامد. همه از خوشحالی فریاد میکشیدند که ناظم سر کلاس حاضر شد. او که سر و صدای ما را شنیده بود، از ما خواست، آرام به حیاط برویم. همه لبخندزنان و خوشحال به حیاط رفتیم و تا ساعت پایانی با دوستانمان بازی کردیم، گفتیم و خندیدیم.
امروز ما هم گذشت و آماده میشوم تا فردا با آمادگی بیشتری سر کلاس حاضر شوم.
قالب: گزارش
📗 پاسخ: موضوع: پرواز بدون بال
پرنده هر روز مسیر جنگل تا لانهاش را طی میکرد تا برای جوجههایش دانه بیاورد. جوجهها که هنوز چشمانشان کامل باز نشده بود و به خوبی نمیدیدند، در انتظار مادر بودند تا شکم گرسنه آنها را سیر کند. آن روز هم پرنده در پی غذا بود که شکارچی با تیرش به بال او زد.
پرنده که زخمی شده بود، همه تلاشش را میکرد که پرواز کند و خود را به جوجههایش برساند. اندکی میپرید باز به پایین سقوط میکرد، باز میپرید و باز سقوط، تلاش بیوقفه برای پرواز داشت تا وقتی که دیگر رمقی برای حرکت نداشت.
حس کرد شکارچی در حال نزدیک شدن به او میباشد. قدم زنان رفت و خودش را پشت یک درخت و لابهلای برگهای روی زمین پنهان کرد. شکارچی در جستوجوی او بود ولی هرچه گشت، او را نیافت. ناامیدانه مسیر آمده را بازگشت.
پرنده که احساس امنیت کرد، آرام آرام از مخفیگاهش بیرون آمد و دوباره تلاشش را برای پرواز از سر گرفت. اما به نتیجهای نمیرسید. کلاغی که در آن حوالی تلاشهای پرنده را میدید، دلش برای او سوخت و به سمتش رفت. او را بر دوش خود نشاند و پرواز کرد تا پرنده به لانهاش برسد.
جوجهها سیر شدند و پرنده در شگفت از این پرواز بدون بال بود، پروازی که اگر کلاغ نبود، هرگز میسر نمیشد. لبخندی زد و خدا را بابت نعمتها و مهربانی بندههایش شکر کرد.
قالب: داستان
درستنویسی
جملههای زیر را ویرایش کنید:
تخته وایت برد را برای معلّم آماده کردم.
📗 پاسخ: تخته سیاه را برای معلّم آماده کردم.
ناهار ظهر را که خوردیم و بار و بندیل را جمع کردیم و راه افتادیم.
📗 پاسخ: ناهار را که خوردیم و بار و بندیل را جمع کردیم و راه افتادیم.
مَثَلنویسی
مثل زیر را بازآفرینی کنید:
«فضول را بردند جهنم، گفت: هیزمش تر است.»
بازآفرینی مَثَل:
📗 پاسخ: در زمانهای قدیم دو دوست به نامهای بیژن و سعید با یکدیگر همکلاسی بودند. بیژن بسیار فضول بود و در هر کاری که سعید انجام میداد، دخالت میکرد و نظر میداد. سعید بارها قصد داشت دوستیاش را با بیژن خاتمه دهد، اما بیژن را دوست داشت و اصرارهای او مانع از این کار میشد.
روزی سعید با یکی از دوستان مدرسهاش به نام سهیل مشاجره میکرد. بیژن به میان آنان رفت و هرکس که حرفی میزد، برای حمایت از او بیژن هم جملهای میگفت.
سعید: چرا ساعت من را بیاجازه برداشتی؟
بیژن: سعید درست میگوید، تو نباید بیاجازه به وسایل او دست بزنی؟
سهیل: من فقط میخواستم به یک مهمانی بروم و بعد ساعتت را برگردانم.
بیژن: حق با سهیل است، چرا بیهوده مشاجره میکنی؟
و این مکالمه همینطور ادامه داشت تا سهیل و سعید متوجه شدند که بیژن با حرفهایش دعوای آنها را بدتر کرده است. هردو نگاه غضبآلودی به بیژن کردند و گفتند که چرا در مشاجره ما دخالت میکنی؟
بیژن گفت: قصد من کمک به شماست. سعید که از دست بیژن بسیار ناراحت شده بود و میدید که بیژن با فضولی در تمام کارهایش او را آزار میدهد، از او برای همیشه خداحافظی کرد و گفت دوستی ما همینجا به پایان میرسد.
سهیل نیز که از دخالتهای بیجای بیژن به ستوه آمده بود، به او گفت: اگر تو به جهنم هم بروی، حتماً میگویی هیزمش تر است. و او را ترک کرد.
بیژن که حالا دیگر هیچ دوستی نداشت، به رفتار اشتباه خود پی برد و تصمیم گرفت از این پس تنها سرش به کارهای خودش باشد و در کار کسی دخالت نکند.
جواب درسهای بعدی نگارش نهم دانلود PDF کتاب نگارش نهم