مختصر درباره زندگی نامه سیف فرغانی
مولانا سیف الدین ابوالمَحامِد محمد فَرغانی شاعر قرن هفتم و هشتم هجری، اصالتا از فرغانهی ماوراءالنهر بود. همچنین در زمان سلطهی ایلخانان و مغولان در آسیای کوچک میزیست. وی از قدیمیترین مرثیه سرایان در وصف امام حسین (ع) و شهیدان دشت کربلا است.
سیف فرغانی از شیفتگان و مریدان سعدی بود و خود را شاگرد او میدانست و با این شاعر بزرگ مراوده و مکاتبه بسیاری داشت. او در وصف سعدی قطعاتی سروده است.
زندگی نامه سیف فرغانی
سیف فرغانی مدتی در تبریز زندگی کرد و در آنجا با همام تبریزی آشنا شد. وی مسلمان و از اهل سنت بود و در فقه مذهب حنفی داشت. در سرودن اشعار پارسی مهارت داشت و قالب قصیده سرایی را با عرفان درآمیخت. بیشتر موضوع قصیده های سیف ستایش خدا، نعت پیامبر اسلام (ص)، انتقاد از نابهسامانیهای دوران، وعظ اندرز و تحقیق و جوابگویی به شاعران بزرگی چون خاقانی، رودکی، سعدی، همام تبریزی و …. است.
سیف بر این باور بود شاعر استاد کسی است که بتواند از عهدهی نظیرگویی شاعران پیش از خود برآید. او فقط یک بار به مدح شاهان با قصیدهای در ستایش غازانخان، ایلخان مغول که به اسلام گرویده بود پرداخت. سیف فرغانی بیش از ۱۲ هزار بیت در قالبهای قطعه، غزل، قصیده، رباعی شعر سروده است. او در قصیدههای خود ردیفهای دشوار را انتخاب میکرد و از وارد کردن آثار لهجهی محلی در ترکیبات و مفردات ابایی نداشت.
در سخن متاثر از سبک خراسانی در قرن ششم هجری بود و به همین دلیل او را به سرزمین فَرغانه و ولایت سمرقند نسبت میدهند. کلام او ساده و روان است، و در آن واژههای عربی کم به کار رفته است. اما گاهی ترکیبهای عربی را با ترکیبهای فارسی در بعضی از شعرهای خود درهم آمیخته، و گاه نیز حتی یک مصراع را کاملا عربی آورده است. مانند «روی از خلق بگردان که حق در اینست که توکلّت علیالله اینست».
او در سال ۷۴۹ هجری با نزدیک به هشتاد سال سن در یکی از خانقاههای آقسرا درگذشت.
آثار سیف فرغانی
از سیف فرغانی دیوان اشعاری شامل بخشهای رباعیات، قصاید و قطعات و غزلها به یادگار مانده است که خودش آن را گردآوری کرده است. این اثر را در دیباچهاش این گونه معرفی کرده:
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می کن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذره خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما احسان اوست
از جهان کمتر ثنا گوی ویست
سیف فرغانی که این دیوان اوست
اشعار سیف
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهادهست و گشاده در و بی خون جگر
لقمهای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
میپسندی که بمیرد به دوایی نرسد
شهیدان کربلا
ای قوم درین عزا بگریید
بر کشتهی کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید
وز معدن دل به اشک چون در
بر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید
دلخستهی ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید
در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید
بسیار درو نمیتوان بود
بر اندکی بقا بگریید
بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید
اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید
نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید
وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
این قصیده، یکی از معروفترین واکنشهای اجتماعی اوست که خطاب به سپاهیان مغول سروده است
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایّام ناگهان
برباغ و بوستان شمانیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
برحلق و بردهانِ شمانیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز!
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست
گرد سُم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن!
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم
تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدّتی
این گُل، ز گُلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده دراین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع!
این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان! خوهم که به نیکی دُعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد