معنی و مفهوم مَثل برو کار می کن مگو چیست کار 👷🏻♂️ + داستان و شعر
در این پست با معانی و داستان ضرب المثل ایرانی ” برو کار می کن مگو چیست کار” از کتاب فارسی پنجم آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.
معانی برو کار می کن مگو چیست کار + برداشت از مثل
۱- از یکجا نشستن و عدم تحرک، چیزی عاید انسان نشده و چیزی به دست نمی آورد.
۲- تلاش امروز ما تضمین کننده فردای ماست.
۳- انسان با کار و تلاش می تواند به موفقیت دست یابد وگرنه با سستی و تنبلی چیزی عایدش نخواهد شد.
۴- کار و تلاش، آدمی را از افکار بیهوده و خیال بافی دور می سازد.
۵- انسان با کار مفید می تواند سرمایه مادی و معنوی به دست آورد.
۳ داستان کوتاه از مثل برو کار می کن مگو چیست کار
در اینجا داستانهایی درباره این ضرب المثل آورده شده است.
داستان شماره ۱ – پیامبر(ص) و تهیدست
زمان رسول خدا(ص) بود، مردی از اصحاب آن حضرت، سخت تهیدست شده بود، کاربه جایی رسید که به ناچار، همسرش به اوگفت: برو به حضور پیامبر(ص) وجریان را بگوتا آن جضرت کمکی کند. آن مرد سخن همسرش راگوش کرد و به حضور پیامبر(ص)رسید و جریان راعرض کرد،پیامبر(ص) به اوفرمود:
من سألنا أعطیناه و من استغنی اغناه الله. کسی که ازما تقاضاکند به او می بخشیم، ولی اگرخصلت بی نیازی را پیشه خود سازد خداوند او را بی نیاز میکند.
آن مردبه خانه آمد. و پس ازمدتی باز فشار تهیدستی باعث شد، به حضور پیامبر(ص) رفت و کمک خواست، پیامبرهمان سخن فوق راتکرارکرد، آن مرد به خانه برگشت، باز ناچار شد برای بارسوم به خدمت پیامبر(ص) رسید و تقاضای کمک کرد، پیامبر(ص) دراین بار نیز همان پاسخ را داد.
آن مرد از سخن رسول خدا(ص) جان گرفت و با همت قهرمانانه و توکل به خدا کمر همت بست و تیشه ای از شخصی عاریه گرفت و به بیابان و کوه رفت و با آن هیزم جمع نمود و آورد و در شهر فروخت، واین کار راادامه داد،تا مبالغی پول به دستش آمد،تیشه عاریه ای را به صاحبش داد و با آن پول ها تیشه ای خرید و دنبال همین کار راگرفت و به قدری پولدارشد که خدمتکاری برای خودخرید و به وضع زندگی خود سر و سامان خوبی داد، سپس به حضورپیامبر(ص) شرفیاب شدوجریان را به عرض رساند، پیامبر(ص) فرمود:به تو که گفتم :کسی که از ما تقاضا کند، به او می بخشیم، ولی اگر راه بی نیازی را بگیرد و تلاش کند، خداوند او را بی نیاز خواهد کرد.
داستان شماره ۲ – کار و تلاش
آورده اند که در روزگار قدیم ، پادشاهی در کشور چین در اوج قدرت خود پادشاهی می کرد. روزی که با اطرافیانش قصد شکار کرده بود،در جاده باریک شکارگاه، دستور داد که سنگ بزرگی را در وسط جاده قرار دهند. سپس با چند نفر از افسرانش در گوشه ای چادر زد و مشغول دیدن آن سنگ و رهگذران شد. هدف پادشاه این بود که ببیند چه کسی آن سنگ بزرگ را از جاده شکارگاه برمی دارد .
برخی از ثروتنمدان که با کالسکه های زرین و زیبای خود به آن شکارگاه و کنار سنگ می رسیدند، آن را دور زده و یا زیر لب به آن سنگ فحاشی می کردند. بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا اینگونه مملکت داری می کند و دستور نداده که خادمانش جاده شکارگاه را باز کنند.
نزدیک غروب زمانی که همه اطرافیان شاه خسته شده بودند، یک مرد روستایی با کوله پشتی کهنه خود به سنگ رسید و نگاهی به آن انداخت. بارش را به زمین گذاشت و تلاش کرد که سنگ بزرگ را به کنار جاده هل دهد و راه را باز کند. مرد روستایی بعد از تلاش های مکرر و عرق ریختن های زیاد سرانجام موفق شد که جاده را باز کند.
هنگامی که سراغ کوله کهنه پاره اش رفت تا آن را به دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد ، در کمال ناباوری متوجه شد که پارچه نو و تمیزی زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. مرد روستایی پارچه کیسه شکل را باز کرد و چشمانش به مشتی از سکه های طلا افتاد. در ته کیسه یادداشتی از جانب شاه به این صورت نوشته شده بود: این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند و راه را باز کند.
پیام داستان: این حکایت، مثالی درباره کار و تلاش است. این به این به معنا نیست که سنگ های بزرگ را جابجا کنیم تا بلکه سکه ای از زیر آن پیدا شود!! بلکه منظور این داستان این است که در پی هر کار و تلاشی موفقیتی هرچند کم، وجود دارد که با تلاش و پشتکار می توان به مراتب عالی آن رسید.
داستان شماره ۳ – پشتکار
یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در امتحانات بهترین نمره را کسب نمی کند. او روزی از مادرش پرسید: مامان، به نظر تو من کودنم؟ من که همیشه با دقت به درس معلم گوش می کنم، چرا همیشه از دوستانم عقب هستم؟
مادر احساس می کرد که مدرسه احترام کافی به غرور پسرش نمی گذارد، اما نمی دانست که چگونه به او جواب بدهد. در امتحان بعدی هم که پسر فکر می کرد در کل مدرسه شاگرد اول می شود، جایی بهتر از رتبۀ هفتادم نگرفت. وقتی به خانه رسید، دوباره همان سؤال را از مادرش پرسید.
مادرش خیلی دوست داشت که به او جواب بدهد، بهرۀ هوشی هر کسی با دیگران متفاوت است و شاید کسی که شاگرد اول شده، از همۀ همکلاسی هایش باهوش تر است. اما دلش نیامد که این حرف ها را به او بگوید.
ذهن مادر همیشه مشغول این بود که چگونه به سؤال پسرش جواب بگوید. والدین معمولاً عادت دارند که بچه هایشان را در چنین وضعیت هایی شماتت کنند و مثلاً بگویند «برای این که تو خیلی بازیگوش هستی! برای این که اصلاً تلاش نمی کنی!».
اما او می دانست علی رغم این که پسرش چندان باهوش نیست و حتی شاید کمی کندذهن است، با این حال پشتکار زیادی دارد. او نمی خواست مثل والدین دیگر به پسرش جواب بدهد. زیرا می دید که پسرش با چه مشقتی درس می خواند و تلاش می کند. او می خواست جواب بهتر و کامل تری برای سؤال پسرش پیدا کند.
تا این که وقتی پسر از مقطع راهنمایی فارغ التحصیل شد، علی رغم این که زحمت کمتری نسبت به گذشته کشیده بود، نتایج بهتری کسب کرد. البته پیشرفت جهشی نکرده بود، اما نسبت به گذشته خوش بین تر شده بود.
مادرش برای تشویق، او را به کنار دریا برد. او در آنجا جواب پسرش را داد. وقتی روی شن های ساحل نشسته بودند، به پسرش گفت: به پرنده هایی که در ساحل هستند، نگاه کن. وقتی موج به ساحل می کوبد، گنجشک ها به سرعت پرواز می کنند و به آسمان می روند. مرغان دریایی چالاک نیستند و آغاز پرواز برایشان سخت است. اما در نهایت مرغان دریایی هستند که توان پرواز و گذر از دریا ها را دارند.
چند سال از آن زمان گذشت. پسر با کارنامه ای خوب وارد بهترین دانشگاه شد. در تعطیلات زمستانی، وقتی به شهر خودش برگشته بود، مدرسۀ سابقش از او دعوت کرد که برای دانش آموزان سخنرانی کند و تجربه هایش را با آنان در میان بگذارد. او خاطرۀ کنار دریا و جواب مادر به سؤالش را تعریف کرد. مادرهای دانش آموزان که در کنار آنها به حرف های او گوش می کردند و همین طور مادر خودش از شنیدن خاطره اش متأثر شدند و به گریه افتادند.
یک مثل چینی می گوید «کسی که پشتکار دارد، می تواند ناتوانی هایش را جبران کند». کشاورز هر چه بیشتر زمین را شخم بزند و علف های هرز را وجین کند، محصول بیشتری برداشت می کند. نابغه نبودن مسئله ای نیست. اگر انسان تلاش بیشتری بکند و هر روز در کارش مقدار کمی پیشرفت کند، سرانجام روزی را خواهد دید که همچون مرغان دریایی از دریاها عبور می کند.
انشا در مورد ضرب المثل برو کار کن مگو چیست کار
پسرک یک پیله پروانه پیدا کرد. و آن را با خود به خانه برد. یک روز سوراخ کوچکی در آن پیله ظاهر گشت مرد که این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعت ها طول کشید تا آن پروانه توانست با کوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ کوچک بیرون بکشد.
پس از مدتی به نظر رسید که آن پروانه هیچ حرکتی نمی کند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بکشد. بنابراین پسرک تصمیم گرفت به پروانه کمک کند! او یک قیچی برداشت و با دقت بسیار کمی آن سوراخ را بزرگتر کرد. بعد از این کار پروانه به راحتی بیرون آمد.
اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید. بدن پروانه ورم کرده بود و بالهایش چروکیده بود پسر همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بال های پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند این بدن چاق را در پرواز تحمل کند. اما چنین اتفاقی نیفتاد.
در حقیقت پروانه ماباقی عمر خود را به خزیدن به اطراف با بال های چروکیده و تن ورم کرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز کند. آنچه این پسرک با شتاب و مهربانی خود انجام داد سبب این اتفاق بود. سوراخ کوچکی که در پیله وجود داشت حکمت خداوند متعال بود. پروانه باید این تقلا را انجام می داد تا مایع موجود در بدن او وارد بالهایش شود تا بالهایش شکل لازم را برای پرواز بگیرند.
بعضی مواقع تلاش و کوشش و تحمل مقداری سختی همان چیزی است که ما در زندگی به آن نیاز داریم. اگر خداوند این قدرت را به ما می داد که بدون هیچ مانعی به اهداف خود برسیم آنگاه چنین قدرتی که اکنون داریم نداشتیم. اگر کسی دست شما را بگیرد دیگر پرواز نخواهید کرد.
شاعر عزیزمان، سعدی، همواره نصیحت های بسیاری برای انسانها در جهان هستی دارد و شعری که از کودکی با آن بزرگ شدیم نشان از همت بلند سعدی در زندگی شخصی اوست: «برو کار می کن مگو چیست کار…که سرمایه جاودانی است کار».
سعدی نصیحتگونه سخن میگوید و علاوه بر مقوله «کار»، البته بر سرمایه جاودانی تاکید میورزد و چنین تیزبینانه، به قسمی هم واعظی معاشاندیش لقب میگیرد و هم آیندگان را از باب پنداشتن و داشتن دغدغهای اجتماعی- اقتصادی به شوق میآورد. استفاده مناسب از منابع انسانی نکته دیگری است که در اشعار این شاعر کهن بسیار ظریف گنجانده شده است: «نخواهی که ضایع شود روزگار…به ناکاردیده مفرمای کار».
سعدی شیرازی، کار و تلاش را برای زندگی عزتمند انسان ها لازم می داند و قناعت نیز از خصایل ارزشمندی است که آن را برای انسان ضروری ارزیابی می کند.زیرا اقدام و عمل جوهره آدمیست و سبب ساز رشد روحی و فکری او می شود.
این شعر سعدی را میتوان مصداق این دانست که برخی معتقدند تلاش بیهوده و بی هدف بهتر از سکون و بی تحرکی است. ذهن انسان با فعالیت و کار پویا شده و خلاق تر به مسائل اطراف می نگرد. در نتیجه سعدی هم معتقد است هرگز نباید کار را عار دانست و به هیچ وجه نباید دست از تلاش کشید.
شعر برو کار میکن مگو چیست کار
برو کار میکن، مگو چیست کار که سرمایهی جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
داستان های کوتاه ائمه درباره کار و تلاش
◊ داستان عرق کار
امام کاظم(ع) در زمینی که متعلق به شخص خودش بود، مشغول کار و اصلاح زمین بود. فعالیت زیاد، عرق امام را از تمام بدنش جاری ساخته بود. علی بن ابیحمزه بطائنی در این وقت رسید و عرض کرد: “قربانت گردم، چرا این کار را به عهده دیگران نمیگذاری؟”
ـ “چرا به عهده دیگران بگذارم؟ افراد از من بهتر، همواره از این کارها میکردهاند”.
ـ “مثلاً چه کسانی؟”
ـ “رسول خدا(ص) و امیرالمؤمنین علی(ع) و همه پدران و اجدادم. اساساً کار و فعالیت در زمین از سنن پیامبران و اوصیای پیغمبران و بندگان شایسته خداوند است”.[۱]
◊ داستان بار نخل
علی بن ابیطالب(ع)از خانه بیرون آمده بود و طبق معمول به طرف صحرا و باغستانها ـ که با کار کردن در آنجاها آشنا بود ـ میرفت. ضمناً باری نیز همراه داشت. شخصی پرسید: “یا علی! چه چیز همراه داری؟”
ـ “درخت خرما، انشاءالله!”
ـ درخت خرما؟!”
تعجب آن شخص وقتی زایل شد که بعد از مدتی، او و دیگران دیدند تمام هستههای خرمایی که آن روز علی همراه میبرد که کشت کند و آرزو داشت در آینده، هر یک درخت خرمای تناوری شود، به صورت یک نخلستان درآمد و تمام آن هستهها سبز و هر کدام درختی شد.[۲]
◊ داستان توجه به معاش زندگی
داود بن سرحان میگوید: روزی دیدم امام صادق(ع) با دست خود، مقداری خرما را با پیمانه میسنجد، عرض کردم: “قربانت گردم، اگر به بعضی از فرزندان یا غلامان، دستور میدادی تا این کار را انجام دهند، بهتر بود!”
امام در پاسخ من فرمود: “ای داود! زندگی یک انسان مسلمان، سامان نمییابد، مگر با سه کار: ۱- دین و احکام آن را بشناسد؛ ۲- در گرفتاریها صبر و تحمل کند؛ ۳- اندازهگیری در معاش زندگی را به نیکویی حفظ نماید.” [۳]
و فرمود: “(جدم) علی بن الحسین وقتی که صبح میشد، به دنبال کسب و کار از خانه بیرون میآمد، شخصی عرض کرد: “ای پسر رسول خدا کجا میروی؟” فرمود: “اَتَصَدَّقُ لِعَیالی؛ میروم تا برای افراد خانوادهام صدقه تهیه کنم”، او پرسید: “آیا صدقه طلب کنی؟” فرمود: “مَنْ طَلَبَ الْحَلالَ فَهُوَ مِنَ الله صَدَقَةٌ عَلیهِ؛ هر کس که (با کار و کاسبی) کسب مال حلال کند، آن مال از جانب خدا، صدقه برای اوست”. [۴]
◊ داستان همسفر حج
مردی از سفر حج برگشته بود و سرگذشت مسافرت خویش و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد، مخصوصاً یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که چه مرد بزرگواری بود، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم؛ یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود میآمدیم، او فوراً به گوشهای میرفت و سجاده خویش را پهن میکرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد.
امام پرسید: “پس چه کسی کارهای او را انجام میداد؟ و که حیوان او را تیمار میکرد؟”
او پاسخ داد: ـ “البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت”.
امام (ع) فرمودند: ـ “بنابراین، همه شما از او برتر بودهاید!”. [۵]
◊ داستان بستن زانوی شتر
قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همین که به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اکرم(ص) نیز که همراه قافله بود، شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از هر چیز، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدّمات نماز را فراهم کنند. رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد، به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخن بگوید، به طرف مرکب خویش بازگشت.
اصحاب و یاران با تعجب با خود میگفتند: آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد؟! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود. تعجب جمعیت، هنگامی زیاد شد که دیدند همین که به شتر خویش رسید، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روانه شد.
فریادها از اطراف بلند شد: “ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم.” حضرت در جواب آنها فرمود: “هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید و به دیگران اتکا نکنید، ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد”. [۶]
◊ داستان خواهش دعا
شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق آمد و گفت: “درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد؛ که خیلی فقیر و تنگدستم”.
امام فرمود: “هرگز دعا نمیکنم”.
ـ “چرا دعا نمیکنید؟”
ـ “برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است. خداوند امر کرده که روزی را پیجویی کنید و طلب نمایید، اما تو میخواهی در خانه خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی!” [۷]
◊ داستان ارزش کارگری و بینیازی از مردم
کارگری به حضور امام صادق(ع) آمد و عرض کرد: “من نمیتوانم با دست خود کار کنم و به تجارت و روش داد و ستد نیز آگاهی ندارم و سخت تهیدست و محتاج هستم”.
امام صادق(ع) فرمود: “با سرِ خود کار کن (مثلاً چیزی را با سر و دوش حمل کن) و از مردم، بینیازی بجوی. این را بدان که رسول خدا سنگ بر دوش خود مینهاد، و آن را به باغچهای از باغچههای خود میگذارد (و دیوار آن را میساخت).
و ابوعمرو میگوید، امام صادق را دیدم که بیل در دست دارد، و لباس خشن پوشیده و در باغی کار کشاورزی میکند به گونهای که قطرات عرق از گردنش میریخت.
عرض کردم: فدایت شوم، بیل را به من بده، من به جای شما این کار را انجام میدهم.
فرمود: “من دوست دارم که انسان در کسب روزی، از حرارت تابش خورشید رنج بکشد”. [۸]
◊ داستان عبادت خشک
گروهی از شاگردان امام صادق(ع) گرد شمع وجود آن حضرت حلقه زده بودند. امام دید یکی از دوستانش به نام عمر بن مسلم در میان آنها نیست. جویای حال او شد، عرض کردند: “او مدتی است ترک تجارت کرده و رو به عبادت آورده (و تنها در محل خلوتی مشغول عبادت شده است.)
امام فرمود: “وای بر او، آیا نمیداند کسی که تلاش برای کسب معاش را ترک کند، دعایش به استجابت نمیرسد.” سپس فرمود: “در عصر پیامبر وقتی آیههای ۲ و ۳ سوره طلاق نازل شد، آنجا که آمده است: “و هر کس از خدا بترسد و پرهیزکار باشد، خداوند راه نجاتی برای او میگشاید و او را از جایی که گمان ندارد، روزی میدهد،” گروهی درها را به روی خود بستند و رو به عبادت آوردند و گفتند: “خداوند عهدهدار روزی ما شده است.”
وقتی پیامبر از جریان آنها آگاه شد، شخصی را نزد آنها فرستاد که چرا مشغول چنین عبادتی شدهاید! پیامبر فرمود: “کسی که چنین کند، دعایش مستجاب نمیشود، بر شما باد به کوشش برای تحصیل معاش زندگی”. [۹]
◊ داستان کدامیک عابدترند؟
یکی از اصحاب امام صادق(ع) که طبق معمول همیشه در محضر درس آن حضرت شرکت میکرد و در مجالس رفقا حاضر میشد و با آنها رفتو آمد میکرد، مدتی بود که دیده نمیشد. یک روز امام صادق(ع) از اصحاب و دوستانش پرسید: “راستی فلانی کجاست که مدتی است دیده نمیشود؟”
ـ “یابن رسول الله! اخیراً خیلی تنگدست و فقیر شده”.
ـ “پس چه میکند؟”
ـ “هیچ، در خانه نشسته و یکسره به عبادت پرداخته است”.
ـ “پس زندگیاش از کجا اداره میشود؟”
ـ “یکی از دوستانش عهدهدار مخارج زندگی او شده”.
ـ “به خدا سوگند، این دوستش به درجاتی، از او عابدتر است”. [۱۰]
۱- بحارالانوار، ج ۱۱، ص ۲۶۶؛ وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۵۳۱، به نقل از: مرتضی مطهری، داستان راستان، ص ۱۴۰.
۲- وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۵۳۱؛ بحارالانوار، ج ۹، ص ۵۹۹، به نقل از: داستان راستان، ص ۱۳۹.
۳- وسائل الشیعه، ج ۱۲، صص ۴۱ و ۴۳، به نقل از: محمد محمدی اشتهاردی، داستان و راستان، ج ۱، ص ۸۳.
۴- همان.
۵- داستان راستان، ص ۳۳.
۶- همان، ص ۳۱.
۷- وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۵۲۹، به نقل از: داستان دوستان، ص ۳۰.
۸- وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۲۳، به نقل از: داستان دوستان، ج ۲، ص ۲۶۵.
۹- تفسیر نور الثقلین، ج ۵، ص ۳۵۴، به نقل از: داستان دوستان، ج ۱، ص ۱۵۳.
۱۰- وسائل الشیعه، ج ۲، ص ۵۲۹، به نقل از: داستان راستان، ص ۲۶۸.
برو کار می کن مگو چیست کار _ دانشچی