خانه » ضرب المثل ایرانی » گسترش ضرب المثل ” آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم ” + داستان

گسترش ضرب المثل ” آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم ” + داستان

معنی و داستان ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم 💧 

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

در این پست با داستان و معانی ضرب المثل ایرانیآب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم ” از کتاب نگارش یازدهم آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

معانی ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم

۱- یعنی از داشتن چیزی یا نعمتی بی اطلاع بودن یا قدر آن را ندانستن و یا خود داشتن و از دیگران طلبیدن.

۲- در واقع زمانی استفاده می شود که شخص دارای پتانسیل ها، توانایی ها، و امکانات زیادی هست ولی علیرغم این واقعیت شخص این منابع و امکانات خود را نادیده می گیرد و خود را محتاج کمک دیگران می بیند.

۳- چیزی که داریم را نادیده می گیریم و دنبالش می گردیم.

۴- یعنی قدر چیزی را ندانیم و وقتی از دستش دادیم تازه متوجه آن می شویم.

۵- در عین حال که چیزی داریم محتاج دیگری هستیم.

ایموجی این ضرب المثل 💧🏺🏃‍♂️🌎

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم به انگلیسی

Water in the jar and we are thirsty for lips

۲ داستان در مورد ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم 

برای مطالعه داستان‌های مرتبط با این ضرب المثل با ما همراه باشید.

داستان شماره ۱ –  نامه نخوانده

مردی برای کار به سرزمینی دور رفت و همسر و سه فرزندش را ترک کرد. فرزندانش او را بسیار دوست داشتند و احترام زیادی برای او قائل بودند. مدتی بعد، پدر اولین نامه را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف پدر عزیزمان است.

بدون باز کردن پاکت، آن را در کیسه‌ی مخملی گذاشتند. هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه قرار می‌‍دادند. و با هر نامه ای که پدر ارسال می‌کرد همین کار را انجام می‌دادند.

پس از سال‌ها پدر بازگشت، ولی فقط یکی از پسرانش در خانه بود، از او پرسید: مادرت کجاست ؟ پسر گفت: او سخت بیمار شد و چون پولی برای دوا و درمانش نداشتیم، حالش بد شد و از دنیا رفت. پدر گفت: چرا؟ مگر نامه ی اولم به دستتان نرسید؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت: نه.

پدر پرسید: برادرت کجاست؟ پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که او را راهنمایی کند، او هم با دوست های ناباب گشت. پدر تعجب کرد و گفت: چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری کند ، نخواندید؟ پسر گفت: خیر … مرد گفت: خواهرت کجاست؟ پسر گفت: با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است.

با خواندن سرگذشت این خانواده به فکر فرو رفتم، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. ای وای بر من …! من نیز با كلام خدا مانند آن بچه ها با نامه های پدرشان رفتار کردم! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمیخوانم و از آنچه در اوست، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است. …ای کاش کمی می‌اندیشیدیم

داستان شماره ۲ – حسرت چرخ فلک

پیرمردی بسیار ناراحت بود. او بعد از هفتاد سال زندگی پرهیجان، دیگر هیچی برایش لذتبخش نبود. می گفت: زمانی که کودک بودم، وقتی به بچه‌های پولدار که چرخ و فلک سوار شده‌اند نگاه می‌کردم، دلم می خواست من هم می توانستم برای چند دقیقه جای آن‌ها باشم و لذت ببرم؛ اما من پول نداشتم. پدرم کارگری بیش نبود و خرج خورد و خوراک روزانه ما را هم به زور می‌رساند.

آنقدر در حسرت چرخ و فلک بودم که خود عهد کردم تلاش کنم تا یک چرخ و فلک بخرم. دلم شادی و هیجان می خواست. اما کسی در آن سن من را نمی‌فهمید. من بزرگ نشدم. همیشه کودکی بودم که فقط ریش و سبیل و هیکل بزرگی دارد. هیجانات و تنوع طلبی های کودکانه من هرگز تمام نشدند.

با زحمت زیادی از کارگری پول به دست می آوردم، پس انداز کردم تا یک چرخ و فلک قراضه خریدم. وقتی می چرخاندمش، سر و صدای زیادی داشت آنقدر که سرسام می گرفتم. نمی دانم بچه ها چطور این صدا را تحمل می کردند. حتی خودم هم تاب شنیدن آن را نداشتم؟! حالا که فکر می کنم، می بینم شوق و هیجان سوار شدن بر چرخ و فلک برایم انگیزه بود. از صبح تا بعدازظهر کار می کردم و بعدازظهر با راه انداختن چرخ و فلک و سوار کردن بچه ها و گرفتن یک شاهی، پول بیشتری به دست می آوردم. پولهایم که زیاد شد، چرخ و فلک را فروختم و یک چرخ و فلک بهتر خریدم. بعد از مدتی آن را هم فروختم و با یک نفر به صورت شریکی یک شهر بازی قدیمی خریدیم

شهربازی اوایل چیزی نداشت. چند تا وسیله بازی ساده که همه اش را همان هفته اول امتحان کردم. خریدن وسایل بازی جدید برای من مثل نوشیدن آب شور بود. هر چه می نوشیدم، بیشتر تشنه می شدم. با هیجان بیشتر، ناآرامتر می شدم؛ مانند معتادها، اگر مدتی هیجان به من نمی رسید، افسردگی می‎‌گرفتم. تمام زندگی من در لذت، هیجان و تنوع بیشتر خلاصه می شد. لذت می بردم تا انرژی بگیرم و بتوانم لذتهای بیشتر و جدیدتری را تجربه کنم. به چیز دیگری فکر نمی کردم.

مدت‌ها بعد سهم شریکم را خریدم و مالک تمام شهربازی شدم. بیشتر پول جمع کردم و لوازم بازی مدرن تری برای شهربازی خریدم. می‌خواستم بزرگترین شهربازی کشور برای من باشد.
بیست سال زمان برد تا من صاحب بزرگترین و مدرنترین شهربازی کشور شوم.  قبل از دیگران خودم همه اسباب بازی ها را امتحان می کردم. هنوز بچه بودم. فقط به سن پنجاه سالگی رسیده بودم. دلم می‌خواست اولین نفری باشم که لذت استفاده از آنها را می چشد.

پس از مدتی، دیگراسباب بازی های شهربازی من را راضیم نمی کرد.  به ورزش های هوایی رو آوردم. از پاراگلایدر گرفته تا چتربازی و سقوط آزاد و بانجی جامپینگ. همه را تجربه کردم، اما هیچکدام من را آرامم نمی کرد. سپس به سفارش یکی از دوستانم یا بهتر بگم دشمنم، رو آوردم به مجالس شبانه و پارتی های مختلط. در همین مکان‌ها بود که با مواد مخدر آشنا شدم. انواع مواد مخدر را امتحان کردم اما هیچ کدام آرامم نکرد.

الان هفتاد سال سن دارم. در این هفتاد سال چیزی از انسان بودنم نفهمیدم. آرامش را در لذت جستجو می کردم، اما الان پشیمانم. به آخر خط رسیده ام. هفتاد سال عمر بیهوده من، برای لذتجویی و تنوع طلبی هدر رفت. آرامشی که در این همه هیجان و لذت جست و جو می‌کردم، در جای دیگری بود که من از آن غافل بودم. در زندگی من، اصل اول لذت بود. خدا در زندگی من جایگاهی نداشت و فراموشش کرده بودم. یادم نبود که آرامش حقیقی در دستان خداست و برای پیدا کردن آرامش باید به او وصل شد.

من از او بریده بودم. مانند تشنه ای در بیابان که به جای آب، خاک می خورد تا تشنگی اش رفع شود. حالا هفتاد سال است که خدا همه جور میدان لذتی برای من فراهم کرده است. چقدر صبر دارد خدا! هفتاد سال لذت را بدون هیچ آرامشی تجربه کردم.

پیرمرد انگار به آخر خط رسیده بود. گمان می کرد خدا او را نمی بخشد. می گفت: بی معرفتی است که هفتاد سال از کسی که همه هستی ات را مدیون او هستی، بریده باشی. من به جای خدا باشم خودم را هرگز نخواهم بخشید.

پیرمرد امیدی نداشت. بعد از عمری اصل قرار دادن لذت به هر قیمتی، حالا گناه یأس بود که او را از رسیدن به آرامش واقعی باز می داشت…

به خودم نگاه می کنم. من هنوز جوانم. چقدر زمان دارم تا آرامش را پیدا کنم! چقدر فرصت هست که به خدا وعبودیت او دست یابم؛ چقدر فرصت هست تا بزرگ شوم و آرامش حقیقی را تجربه کنم. مبادا از کسانی باشیم که سال ها زندگی کرده و هنوز به آرامشی که می خواسته نرسیده است. با خدا پیش برویم. آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم !!

ضرب المثل های فارسی با آب
ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *