مختصر درباره زندگی نامه ابوالقاسم عارف قزوینی آثار و اشعار او
ابوالقاسم عارف قزوینی شاعر و تصنیفساز ایرانی در سال ۱۲۵۹ در قزوین زاده شده است. او در ۱۸ سالگی نخستین تصنیف (رایجترین فرم در موسیقی سنتی ایرانی است که وزن متریک دارد.) خود را ساخت. عارف، تصنیفهای وطنی-سیاسی یا عشقی میساخته که در هر دو زمینه نیز نترس و سنتشکن بود.
تصنیفهای او به دلیل اینکه بیشتر درمورد اوضاع زمانه بودند تاثیر بسزایی در مجامع آن روز داشتند. عارف از نخستین افرادی است که در ایران کنسرت برگزار کرد و کنسرتهای او همیشه پر رونق و پرازدحام بود. همچنین به جنبهی غیر مجلسی بودن و مردمی بودن آن تأکید زیادی داشت.
زندگی نامه عارف قزوینی
پدر عارف «ملاهادی وکیل» بود. او در قزوین صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فراگرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب مینوشت. موسیقی را نزد میرزا صادق خرازی فراگرفت. مدتی به اصرار پدر در پای منبر میرزا حسن واعظ، یکی از وعاظ قزوین، به نوحهخوانی پرداخت و عمامه میبست؛ ولی پس از مرگ پدر عمامه را برداشت و ترک روضهخوانی کرد.
عارف قزوینی در ۱۷ سالگی به دختری به نام «خانمبالا» علاقه پیدا کرد و پنهانی با او ازدواج کرد که تصنیف دیدم صنمی را در وصف او سروده است. پس از اینکه خانواده دختر مطلع شدند فشارها زیاد شد و عارف قزوینی به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسیار، آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نکرد. عارف در سال ۱۲۷۷ به تهران آمد و چون صدای خوشی داشت با شاهزادگان قاجار آشنا شد و مظفرالدین شاه خواست او را در ردیف فراش خلوتها درآورد. اما عارف به قزوین بازگشت.
در زمان آغاز ۲۳ سالگی عارف قزوینی، زمزمه مشروطیت بلند شده بود عارف نیز با غزلهای خود به موفقیت مشروطیت کمک کرد و پس از استبداد صغیر در مطبوعات نوشتههای انتقادی منتشر میکرد. در جریان جنگ جهانی اول پس از پیشروی ارتش روسیه بسوی تهران، عارف به نمایندگان مجلس پیوست که به کرمانشاه رفتند و در آنجا دولتی به ریاست نظام السلطنه مافی تشکیل دادند. همانجا بود که در سال ۱۲۹۶ یکی از دوستانش به نام «عبدالرحیم خان» خودکشی کرد و عارف بر اثر این به جنون مبتلا شد. نظام السلطنه او را برای مداوا به بغداد برد. سپس همراه با نظام السلطنه به استانبول رفت. عارف در سال ۱۲۹۷ به تهران بازگشت و کنسرت با شکوهی ترتیب داد. ایرج میرزا شاعر طنز سرای سرشناس، منظومه عارفنامه را در هجو وی سرود.
در سال ۱۳۰۵ عارف به دعوت دوستی به بروجرد رفت تا شرح احوال دوره آزادیخواهی را بنویسد. اما از بروجرد بر اثر حادثهای ناخوشایند از آنجا خارج شده و به اراک پناه برد. در اراک هم او را راحت نگذاشتند. او خود میگوید:
«بعد میگویند این ننگ بسته نباید در خاک قبر بماند، ای داد، بی داد! حقیقتاً ای داد، بی داد؛ الان ده، پانزده سال است شب و روز ورد زبان من این شدهاست که بگویم ای داد، بیداد.»
سپس بیماریش شدت گرفت و حنجرهاش گرفته، از خواندن بازماند و در سال ۱۳۰۷ برای درمان، نزد دکتر بدیع به همدان رفت و برای همیشه در آنجا ماند. در همدان بیمار، رنجدیده و مأیوس بود و از همه بهجز اندکدوستانی یکدل و صمیمی کناره گرفت و انسانها را شیطان و دروغگو مینامید. در سال ۱۳۰۸ او سر مکاتبه با زرتشتیان هند را باز کرد و برخی پژوهشهای خود را برای «سردین شاه پارسی» به هند فرستاد. زرتشتیان او را به هند دعوت کردند اما پاسخ رد داد و دیری نگذشت که از کردهٔ خود پشیمان شد.
او بقیه عمر خود را در خانهای اجارهای در یک قلعهٔ کوچک در دره مرادبیگ با یک خدمتکار به صورت تبعیدی و خودخواسته زندگی کرد؛ درحالیکه دارایی او سه سگ و دو دست لباس کهنه بود. او در سالهای پایانی با فقر دست به گریبان بود و اگرچه دوستان دور و نزدیک به او کمک میکردند این امر به روح آزادهٔ عارف آسیب میزد و او را شرمنده میساخت.
عارف دربارهی روزهای تنهایی خود میگوید: “حالا که هنگام زوال آفتاب عمر است و پایان روزگار به غفلت گذراندهٔ زندگانی است؛ که تازه دانستهام تنها دوستان من این دوتا سگ هستند که معنی وفا و محبت و دوستی را در آنها دریافتهام.”
مرگ عارف قزوینی
سرانجام او در روز دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۱۲ در سن ۵۴ سالگی بر اثر سرطان ریه درگذشت. او پس از ۱۰ روز بیماری سخت به کمک جیران، پرستار پیرش خود را به کنار پنجره کشاند تا آفتاب و آسمان میهنش را عاشقانه ببیند و او پس از دیدن آفتاب این شعر را زمزمه کرد:
ستایش مر آن ایزد تابناک که پاک آمدم پاک رفتم به خاک
سپس به بستر بازگشت و لحظاتی بعد جان سپرد و در آرامگاه بوعلیسینا بهخاک سپرده شد.
آثار و تصنیف های عارف
- ای امان از فراقت امان – دستگاه شور – همزمان با ورود مشروطه خواهان به تهران
- نمیدانم چه در پیمانه کردی – آواز افشاری
- نکنم اگر چاره دل هرجایی را – آواز افشاری
- از خون جوانان وطن لاله دمیده – آواز دشتی
- دیدم صنمی، سرو قدی، روی چو ماهی – آواز افشاری
- هنگام میفصل گل و گشت چمن شد – آواز دشتی – به مناسبت افتتاح دوره دوم مجلس شورای ملی ایران
- دل هوس سبزه و صحرا ندارد – آواز ابوعطا
- بلبل شوریده فغان میکند – دستگاه ماهور
- گریه را به مستی بهانه کردم – دستگاه شور
- افتخار همه آفاقی و منظور منی – دستگاه سهگاه – برای افتخارالسلطنه – دختر ناصرالدینشاه
- توای تاج، تاج سر خسروانی – آواز افشاری – برای تاج السلطنه – دختر ناصرالدینشاه
- باد فرحبخش بهاری وزید – آواز بیات زند
- از کفم رها شد مهار دل –آواز افشاری
- ترک چشمش ار فتنه کرد راست – آواز ابوعطا
- چه شورها که من به پا ز شاهناز میکنم – دستگاه شور
- نه قدرت که با وی نشینم، نا طاقت که جز وی ببینم – آواز افشاری
- بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان – دستگاه سهگاه
- ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود – آواز دشتی – به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران
- چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم – به یاد ستارخان و باقر خان
- باد خزانی زد ناگهانی، کرد آنچه دانی – دستگاه شور
- ای دست حق پشتوپناهت بازآ – دستگاه شور – برای سید ضیا
- گو به ساقی کز ایاغی ترکی و ماغی
- جان برخی آذربایجان باد – آواز دشتی – برای آذربایجان – در جواب تفرقهافکنان پانترکیسم
- امروز ای فرشته رحمت بلا شدی – آواز افشاری
- شانه بر زلف پریشان زدهای، بهبه و به – آواز دشتی
- گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد – آواز دشتی– به مناسبت مرگ کلنل محمد تقیخان پسیان
- رحم ای خدای دادگر کردی نکردی – آواز بیات زند
- تا رخت مقید نقاب است – آواز بیات اصفهان
اشعار عارف قزوینی
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
بمردم این همه بیداد شد زمرکز داد
زدیم تیشه بریشه هر آنچه بادا باد
از ین اساس غلط این بنای پایه بر آب
نتیجه نیست به تعمیر این خراب آباد
همیشه مالک این ملک ملت است که داد
سند بدست فریدون قباله دست قباد
مگوی کشور جم جم چکاره بود چه کرد
مگوی ملک کیان کی گرفت کی بکه داد
به زور بازوی ملت بود کز ضحاک
گرفت داد دل خلق کاوه حداد
شکسته بود گر امروز بود از صد جای
چو بیستون سر خسرو زتیشه فرهاد
پس از مصیبت قاجار وعید ما عید است
یقین بدان بود امروز بهترین اعیاد
خوشم که دست طبیعت گذاشت در دربار
چراغ سلطنت شاه بر دریچه باد
بیک نگاه اروپا بباخت خود را شاه
در این قمار کلان تاج و تخت از کف داد
تو نیز فاتحه سلطنت بخوان عارف
خدا باهمه بد فطرتی بیا مرزد
خرابه کشور مارا هر آنکه باعث شد
کزین سپس شود آباد خانه اش آباد
باد سردار سپه زنده در ایران عارف
کشور رو به فنا را به بقا خواهد برد
از خون جوانان وطن لاله دمیده
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آئین نه آیین داری ای چرخ
بند دو
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آئین داری نه آیین داری ای چرخ
بند سه
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
بند چهار
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست بهسر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
بند پنج
از دست عدو ناله من از سر درد است
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی گرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
بند شش
عارف ز ازل، تکیه بر ایام ندادهاست
جز جام، به کس دست، چو خیام ندادهاست
دل جز بهسر زلف دلارام ندادهاست
صد زندگی ننگ بیک نام ندادهاست
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ