انشا ادبی درباره گفتگوی خیالی میان برگ و باد در فصل پاییز
انشای توصیفی با عنوان گفتگوی خیالی میان برگ و باد در فصل پاییز برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
انشا گفتگوی خیالی میان برگ و باد
سلام ای باد! مرا که می شناسی؟ من تنها برگِ باقی مانده بر شاخه ی درخت هستم. بعد از تابستانِ زیبایی که رفت و پاییز جای آن را گرفت، دوستانم یکی یکی از شاخه ها جدا شدن اند و به زمین افتادند. یادت هست چطور زوزه می کشیدی وآن ها را به اطراف پراکنده می کردی؟. وقتی برگ هایی که با آن خاطره ها داشتم را به این سو آن سو می بردی، دلم پر از غصه می شد. تو که آن ها را در فصلِ تابستان ندیده بودی. آن ها سایه بان خنکی بودند تا عابران خسته لحظاتی را دور از گرما سپری کنند. کاش تو هم مثل نسیم قلب مهربانی داشتی و برای برگ ها لالایی می خواندی.
باد، که لابلای شاخه های لخت پیچیده بود، با شنیدن حرف های آخرین برگِ درخت گفت: من با نسیم دشمنی دیرینه دارم. به من می گویند باد، یعنی کسی که همه چیز را در هم می ریزد. توهم خیلی شانس آوردی که تا الان مقاومت کردی. برگِ خزان زده که به سختی خودش را به شاخه نگه داشته بود، ناله ای کرد و پرسید: چرا تو با تندی و سرو صداهای وحشتناک می آیی؟ مگر نمی شود آهسته تر بیایی؟ باد، غرشی کرد و گفت : برگ ها موجودات خودخواهی هستند. اگرمن مثل نسیم، آرام بیایم، هیچ برگی دلش نمی خواهد از شاخه جدا بشود. اگربرگ ها از شاخه جدا نشوند، زمین از گرسنگی می میرد.
برگ با تعجب گفت: مگر زمین برگ می خورد؟ باد چند دور در میانِ شاخه های عریان گشت و گفت: این را باید دیگر از زمین بپرسی. من هم مثل همه ی عناصری که در طبیعت وجود دارند، وظیفه ای دارم. مثل ابرو باران. مثل خورشید و ماه. تو هم نباید فکر کنی من نامهربانم. تو برگی و من باد. برگ و باد هیچ وقت نمی توانند در کنار هم باشند. اما این دلیلی بر نامهربان بودن شان نیست. برگ، که حرف های تازه ای از زبان باد می شنید، به زمین نگاه کرد. حالا دیگر کینه ای از باد به دل نداشت. باد دوباره در میانِ شاخه های چرخی زد. برگ خودش را به دست او سپرد و از شاخه جدا شد.
پیشنهادی: انشا گفتگوی خیالی ماه و خورشید_ دوستان عزیز در صورتی که انشایی با این موضوع نوشته اید می توانید از قسمت نظرات برای ما ارسال کنید.
اختصاصی دانشچی _ نویسنده: اصغر فکور