۲ توصیف ساده و انشا در مورد حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی
انشا با موضوع توصیف حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
۱- موضوع انشا توصیف حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی
زمستان بود و برف می بارید. من و دوستانم در پارک سر کوچه مان مشغول درست کردن آدم برفی و پرت کردن گلوله های برف به یکدیگر بودیم. اصلا زمستان و برفش لذت دیگری دارد. گوشه ای از پارک، لبوفروش مهربانی ایستاده بود که بخار لبو های داغش دهانمان را آب انداخت. ما هم دسته جمعی تصمیم گرفتیم که لبو بخریم. دهانتان آب نیفتد! عجب لبوی خوشمزه ای!
نوک بینی مان هم مثل لبویی که در دست داشتیم سرخ و تماشایی شده بود. با هر گاز از لبوی داغ و تازه زیر بارش زیبای برف، کمی گرم تر میشدیم. قیافه هایمان دیدنی و خنده دار شده بود. تا دهانمان را باز می کردیم بخار لبو و برف را باهم یکجا می خوردیم!
یکی از دوستانم که خیلی شوخ طبع بود یک لبو را نصف کرد و در دهان آدم برفی مان گذاشت! حالا آدم برفی هم مانند ما لبوی داغ می خورد! لبو خیلی شیرین و خوشمزه بود. انقدر هوا سرد بود که بدون حس کردن داغی لبو، یکباره آن را به دهانمان می گذاشتیم و می گفتیم و می خندیدیم!
خوردن لبو با دستکش کمی مشکل بود! نه می توانستیم درست و حسابی با دستکش لبو بخوریم نه می توانستیم از ترس سرما دستکشمان را در بیاوریم! خلاصه صحنه های عجیبی داشتیم. رنگ لبو زبانمان را رنگی تر کرده بود و جالب تر!
قبل از اینکه بخار لبو ها برود و سرد بشوند، لبو ها را خوردیم و تمام کردیم. چه قدر چسبید! دوباره رفتیم با شادی و انرژی بیشتری به بازی های برفی مان زیر بلور های زیبای برف ادامه دادیم.
کم کم تمام کسانی که در پارک بودند، از لبو فروش لبو خریدند و لبو های او را تمام کردند! لبو فروش هم با خوش حالی از پارک رفت.
پیشنهادی: توصیف حس و حال طعم بستنی یخی۲- انشا درباره حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی
برف آرام آرام بر زمین می نشست و به جهان لباس سفید پوشانده بود. دانههای ریز برف همچون الماسهای کوچک بر گونههایم می نشستند و با هر نسیم سرد، بر روی زمین میریختند. نسیم سرد زمستانی به گونهای آزاردهنده به صورتم میخورد. دستهایم از سرما بیحس شده بودند و دلم میخواست به جایی گرم پناه ببرم. در همین حال، چشمم به لبوفروش پیر کوچه افتاد. بخار لبوهای داغ او در هوا پیچیده بودند. با دیدن آن صحنه، تمام وجودم از سرما و بیحالی پر شد و دلم لرزید.
با شوق به سمت لبوفروش رفتم. از او خواستم که یک لبوی کامل برایم درون ظرف بگذارد. گرمای لبو به سرعت به دستهای یخزدهام نفوذ کرد و آرامشی عجیب در وجودم ایجاد شد. اولین تکه را که خوردم، گرمای آن وجودم را از سردی درآورد. شیرینی لبو در دهانم پخش شد و حس خوبی به من داد. با هر تکه لبو، احساس میکردم سردی هوا از من دور میشود و گرمای آن در تمام وجودم جریان پیدا میکند.
در حالی که لبویم را میخوردم، به اطرافم نگاه کردم. بچههای کوچه مشغول بازیهای برفی بودند. آدم برفیهای بامزهای ساخته بودند و به هم گلوله برفی پرتاب میکردند. لبخند روی لبهایشان نشانه شادی بود. من هم به آنها پیوستم و لحظات خوشی را در کنار دوستانم سپری کردم. با هر بار خوردن لبو، انرژی بیشتری میگرفتم و با شوق بیشتری بازی میکردم.
لبو نماد گرمی، صمیمیت و شادی بود. این محصول زمستانی در روزهای سرد، به ما یادآوری میکرد که حتی در سردترین روزها هم میتوان گرم و شاد بود.
با خوردن آخرین تکه لبو، احساس کردم که تمام وجودم پر از انرژی شده است. از لبو فروش پیر تشکر کردم و با قدمهای تند به سمت خانه رفتم.
وقتی به خانه رسیدم، هنوز گرمای لبو در دستانم احساس میشد. به اتاقم رفتم و کنار پنجره نشستم. برف همچنان بیوقفه میبارید. به بیرون از پنجره خیره شدم و به لحظات خوش خوردن لبو فکر کردم. لبخندی بر لبم نشست و با خودم گفتم: لبو، تو بهترین دوست من در روزهای سرد زمستانی هستی.”
برف همچنان میبارید. من با یک فنجان چای گرم کنار پنجره نشسته بودم و به ساعاتی که گذشته بود، میاندیشیدم.
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی
________
دوستان درصورتی که انشاء باموضوع طعم لبوی داغ در یک روز برفی برای درس انشا و نگارش هشتم دارید در قسمت نظرات برای ما بفرستید تا در سایت با نام خودتان قرار دهیم. با تشکر
بد نبود
خوب بود
ممنون دوست عزیز