انشای دانش آموزی درباره خودم
انشای دانش آموزی با موضوع خودم به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند. با دانشچی همراه باشید.
موضوع انشا خودم
خیلی وقت بود که میخواستم به معنی جملهای که میگویند خودت را بشناس، دست پیدا کنم. مگر این خودم که بود که من نمیشناختم. خودم همان من بودم و من نیز که خودم را میشناختم هر روز در آینه خودم را میدیدم. آیا با خودم روراست بودم و آیا خودم را دوست داشتم. چرا میگویند اول باید به خودت احترام بگذاری تا بقیه هم به تو احترام بگذارند. در کل از رابطه من و خودم گیج شده بودم، چرا باید در درون خودم دنبال چیزی یا کسی میگشتم که انگار من نیستم و شناختی از او ندارم.
آن روز معلم سر کلاس در مورد فداکاری حرف میزد و میگفت فداکاری یعنی نوع دوستی یعنی از روی یک نیت خیر دیگران را بر خودم ترجیح دادن. و وقتی از همه بچههای کلاس پرسید که چه کسی میتواند در مورد دیگران فداکاری، انجام دهد، من قبل از همه دستم را بالا بردم و با افتخار گفتم که من حاضرم هر فداکاری را برای هموطنانم انجام دهم و به حرف خود ایمان داشتم. بعد از مدرسه، باران شدیدی شروع شده بود، برای همین خواستم، برای فرار از باران، مسیری را که هر روز پیاده به خانه میرفتم، سوار تاکسی شوم. در ایستگاه تاکسی، منتظر بودم، که آقای سالمندی هم کنار من ایستاد، معلوم بود که به شدت مریض است چون مرتب سرفه میکرد. نگاهم به او جلب شده بود که با صدای بوق تاکسی به خودم آمدم. تاکسی فقط یک جای خالی داشت، و من با عجله سوار تاکسی شدم. مسافری که بغل دستم نشسته بودم گفت که پسرم بهتر نبود اجازه میدادی آن اقای سالمند، سوار میشد. با قیافه حق به جانبی گفتم که من قبل از ایشان در ایستگاه منتظر بودم. این بار آقای راننده گفت که بهتر بود کمی از خود گذشتگی و فداکاری میکردی.
تازه فهمیده بودم، که چه کاری انجام دادهام. شاید حق با من بود، اما من، فداکاری نکرده بودم. من که سر کلاس با همه قدرتم دست خود را برای اعلام انجام فداکاری بالا برده بودم، زمان عمل که رسیده بود جازده بودم. با این اتفاق من موضوع دیگری را نیز فهمیدم، و آن، این بود که من، خودم را نمیشناختم. من نمیدانستم که چه عکس العملی به هنگام اتفاقهای مهم از خود نشان خواهم داد. فهمیدم بعضی وقتها اتفاقهای پیشبینی نشدهای در زندگی انسان رخ میدهد، که انسان دیگر همان فرد قبلی نیست. بعد از آن هر کس سؤالی از من پرسید، جواب میدادم بستگی به شرایط دارد. من آدم اهل خشم و عصبانی نبودم ولی دیگر میدانستم، ممکن است تحت شرایطی من هم عصبانی و خشمگین شوم.
بعد از آن اتفاق بود که شروع کردم به شناختن خودم. به شناختن استعدادهایی که درون من هنوز شکوفا نشده بودند. باید نقاط ضعف و قدرت خودم را بهتر درک میکردم. زیرا من هم مانند همه انسانهای روی زمین برای خودم منحصر به فرد بودم.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزیانشا اختصاصی _ نویسنده: مریم پورحسن