خانه » مهارت نوشتاری » انشا درباره یک روز زیبای پاییزی

انشا درباره یک روز زیبای پاییزی

انشای کوتاه و خواندنی درباره فصل پاییز

 یک روز زیبای پاییزی

در ادامه برای تقویت مهارت نوشتاری، نمونه ای از انشا درباره یک روز پاییزی قرار داده ایم. با دانشچی همراه باشید.

موضوع انشا یک روز پاییزی

صبح یک روز پاییزی وقتی صدای بارش قطرات باران بر روی سقف و نورگیر حیاط میخورد از خواب بیدار شدم. به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و همراه باران، بوی خاک نم خورده وارد اتاق شد.

هنوز دوساعت تا زمان رفتن به مدرسه مانده بود. آسمان تاریکتر از روزهای معمولی بود چرا که ابرها آسمان را پوشانده بودند. نفس عمیقی کشیدم تا هوای تازه و بوی باران را تنفس کنم. حس تازگی و سرزندگی در من ایجاد شده بود. همه جا ساکت بود و صدایی به گوش نمی‌ رسید.

باران به شدت می‌بارید و هوا کمی سرد بود. تصمیم گرفتم قبل از بیدار شدن مادر، برای صبحانه نان تازه بخرم. به سرعت لباس گرم و مناسبی پوشیدم و چتر مشکی پدر را که پشت در اتاق آویزان بود برداشتم و آرام بیرون رفتم. باران برگ‌های کف حیاط را خیس کرده بود و زیبایی خاصی به آنها داده بود.

درختان با اینکه برگی رویشان نمانده بود اما زیبا به نظر می‌رسیدند. از در بیرون رفتم و نگاهی به کوچه خلوت انداختم. کوچه ساکت بود یکی از همسایه ها کمی دورتر در حال رفتن به سمت خانه‌اش بود.

تا رسیدن به مغازه نانوایی آرام آرام قدم زدم و از این منظره زیبا و خیابان خلوت و باران خورده لذت بردم. نانوایی خلوت بود و آقای شاطر با حوصله در حال پخت نان بود. بعد از اینکه نان را خریدم و آن را در کیسه پارچه‌ای که مادر همیشه برای خرید نان به ما می‌دهد گذاشتم به سمت خانه حرکت کردم.

باران بند آمده بود و دیگر نیازی به چتر نداشتم. چتر را بستم و شاداب و سرحال به سمت خانه رفتم. آفتاب طلوع کرده بود و نور خورشید از بین ابرهای تیره به زیبایی بیرون می‌آمد و هوا را دلچسبتر می کرد.

بتدریج صدای پرندگان که با بند آمدن باران از سرپناه‌های خود خارج می‌شدند به گوش می‌رسید. از دور می‌شد کوه‌های اطراف شهر را که در روزهای عادی بخاطر آلودگی هوا قابل دیدن نیستند را دید.

همینطور که به سمت خانه می‌رفتم در دل خداوند را به خاطر این همه زیبایی و حال خوب شکر می‌کردم. وقتی به خانه رسیدم مادر بیدار و در حال آماده کردن صبحانه برای من و بردارم بود. عطر چای تازه دم، در خانه پیچیده بود. برادرم هم بیدار شد و مادر با دیدن من، لبخندی زد و گفت که حدس زده که برای خرید نان بیرون رفته‌ام. این صبح پاییزی با دیدن لبخند مادرم زیباتر شد.

پیشنهاد ما به شما: انشا توصیفی فصل پاییز

اختصاصی-دانشچی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *