تحقیق مختصر درباره شهید حسین فهمیده
حسین فهمیده در شانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۴۶ در روستای سراجه قم به دنیا آمد. او در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر قم ادامه داد. سپس همراه خانوادهاش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.
پخش اعلامیههای سید روحالله خمینی در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی؛ دیدار خمینی در بازگشت به ایران، شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیریهای خوزستان از جمله اقدامات اوست.
زندگینامه شهید حسین فهمیده
وی در بیست و پنجم یا ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری میشد، با تلاشهایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در غروب سی و یکم شهریور ماه از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق، همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت.
این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان؛ به خط مقدم اعزام شدند. امّا حسین فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حملههای دشمن دوباره زخمی شد. او سر انجام در ۸ آبان ماه ۱۳۵۹ در کوت شیخ درآن سوی شط خرمشهر شهید شد؛ و بقایای بدنش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
آغاز زندگی شهید فهمیده
لحظهها می گذشتند و نگرانی و اضطراب محمد تقی بیشتر میشد. او دائم به این سو و آن سو میرفت. با خود فکر کرد و گفت : « اگر پسر باشد، اسمش را محمدحسین میگذاریم. زمان به سختی طی میشد … ناگهان صدای فریاد کودکی چشم سیاه، زیبا و سالم، محمد تقی را سرشار از سرور و شادی کرد. خدا را شکر که سالم است … آرام محمدحسین را در آغوش گرفت و اذان و اقامه را در گوشش زمزمه کرد … آری پسرم ! خدای تو همان یکتائیست که لیاقت امانتداری تو را به ما عطا فرمود و محمد (ص) رسولی است که اسلام را برایمان به ارمغان آورد و علی (ع) شیرخدا و رهبر خداشناسان. تو را به نام فرزند فاطمه (س) میخوانیم تا از یارانش باشی….
روزها میگذشت و محمدحسین در کوچههای قدیمی و باصفای روستای سراچه قم، زندگی را تجربه میکرد و در سایه حرم مطهر فاطمه معصومه (س) الفبای ایمان به یکتای بیهمتا و تلاش برای رسیدن به حقیقت را میآموخت. هنگامی که برای اولین بار، پا به عرصه پرخاطره علم و دانش نهاد، معلم او که یکی از طلاب بود، روح جسور و انگیزه انقلابی اش را کشف کرد و سعی کرد تا حسین را با اوضاع حاکم بر جامعه بیشتر آشنا کند.
چند سال بعد هنگامی که حسین فهمیده همراه خانواده اش به کرج عزیمت کرد، مبارزات مردم به اوج خود رسیده بود. شور انقلاب چنان تأثیری در او گذاشته بود که با وجود سن کم، در فعالیتهای علیه رژیم شاه شرکت میکرد و برای تهیه پیامها و اعلامیههای امام خمینی (ره) به قم رفته، سپس آنها را در تهران و کرج پخش مینمود. در طول این مدت، حسین سعی میکرد خانواده و اطرافیانش را با خواندن رساله امام (ره) و اعلامیههای ایشان، از مسایل روز جامعه مطلع کند. حتی گاهی اوقات با اهل محل قرار میگذاشت که رأس ساعتی همه از خانهها بیرون بیایند و تکبیر بگویند و اگر هیچ کس هم نمیآمد، او تک تک درها را میکوبید و تکبیر میگفت تا همه جمع شوند و بزرگی خدا را فریاد کنند و بارها و بارها به خاطر این اعمال مورد ضرب و شتم مأمورین رژیم قرار گرفت، اما هیچ چیزی مانع جوشش این رود خروشان نمیشد و او را ناامید نمیکرد.
نوجوانی محمد حسین
مرد ۱۲ ساله ما همگام با فعالترین مبارزان، برای نابودی طاغوت و استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران، تلاش میکرد؛ تا آنجا که فریادهای « مرگ بر شاه » به « درود بر خمینی » و « نه شرقی و نه غربی جمهوری اسلامی »، تبدیل شد. بعد از پیروزی انقلاب، روح بیقرار حسین باز هم کالبد کوچکش را تاب نیاورد و همیشه در تلاش بود تا از این شکوفه بهاری که حاصل خون بسیاری از هم سن و سالانش بود، حمایت و دفاع نماید. او بهشت زهرا (س) را بسیار دوست میداشت و بیشتر اوقات به یاد دوستان شهیدش به آن جا میرفت. حسین در پاسخ به درخواست مادرش برای همراهی با او و رفتن به بهشت زهرا (س) میگفت: « بعد از من آنقدر به آنجا خواهی رفت که سیر بشوی ! »
انگار همه زندگی حسین، انقلاب بود و بس. اما نه، به سراغ خانوادهاش که میرویم، میگویند : « او یار و یاورشان بوده است. اکثر اوقات مسؤولیتهای خارج از خانه حتی ثبت نام خواهرانش در مدرسه را بر عهده میگرفت و تابستانها برای کسب تجربه و کمک مالی به خانواده، سرکار میرفت. بر قولی که میداد، سخت پایبند بود و این را در عمل به اطرافیانش ثابت کرده بود.»
روزی که حسین فهمیده برای مراسم شب هفتم ارتحال آیتالله طالقانی میخواست به بهشت زهرا برود، مادرش گفت: « پسرم زود به منزل بیا. آن جا شلوغ است، نگرانت میشویم.» و او پاسخ داد: « چشم؛ هر موقع تلویزیون بهشت زهرا را نشان داد، من میآیم.» شب شد، اما او نیامد. تلویزیون مراسم را نشان میداد که صحنهای قلب نگران مادر را لرزاند. … او دید پسربچهای را که کتانیهایش مثل کتانیهای حسین است، بر روی دست میبرند.
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: « نکند پسرم حالش به هم خورده باشد!؟ » اما خانواده، این حدس مادر را به حساب نگرانی او گذاشتند و دلداریش دادند. ساعتی بعد حسین بارنگی پریده و چهرهای خسته به خانه آم. نگاهی به صورت گرفته و خسته مادرش انداخت و گفت: « ببخشید دیر کردم …، میان جمعیت حالم بد شد. وقتی بهتر شدم، سریع خودم را به منزل رساندم تا شما ناراحت نشوید. سپس در جواب نگاه متعحب مادر پاسخ داد: « آخر من قول داده بودم که زود بیایم خانه.»
انقلابی ۱۲ ساله
چند روزی بود که محله خلوت شده بود. انگار هیچ کس در آنجا زندگی نمیکرد. همه مطمئن بودند برای حسین اتفاقی افتاده که شور و هیجان کوچهها اینچنین از بین رفته است. آری حسین گم شده بود و پانزده روز از رفتنش میگذشت. غیبت دو، سه روزه اش دیگر برای همه عادی شده بود؛ اما ۱۵ روز. مگر یک بچه ۱۳-۱۲ ساله این همه مدت را کجا میتوانست باشد ؟! حتی عکسش را هم در تلویزیون به عنوان « گمشده » نشان دادند. اما یک روز چهار پاسدار با لباسهای کردی سوار بر پیکانی وارد محله شدند؛ اضطراب کوچه را فرا گرفت و همه در انتظار بودند که بدانند اینها چهکار دارند. ناگهان پسرکی از بینشان بیرون پرید و خود را به منزل آقای فهمیده رساند. بلکه او حسین بوده که این مدت را برای مبارزه با منافقین در کردستان به سر برده بود.
داشتن معرف
مسجد جامع، پایگاه کلیه فعالیتهای دفاعی خرمشهر بود. روزهای آغازین جنگ هم که نظم و نظام خاصی نداشت و رزمندگان از امکانات سلاحی خوبی برخوردار نبودند. وقتی حسین فهمیده برای گرفتن اسلحه نزد مسئول تسلیحات رفت، به او گفتند: « باید یک معرّف داشته باشی. » اصرار او برای گرفتن اسلحه بیحاصل بود. پس تصمیم گرفت خودش، اقدام به تهیه سلاح نماید. با سر نیزهای که پیدا کرد به شکار عراقیها رفت و در کمال ناباوری دو عراقی را خلع سلاح نموده، به مسجد آورد: « این دو اسیر عراقی از آنِ شما، اما یکی از اسلحهها برای من باشد !!! »
ماجرای حماسه شهید حسین فهمیده
اما آن روز نیروهای عراقی با جسارت بیشتری وارد عملیات شده بودند این طرف، نه نیرو به تعداد کافی بود و نه تجهیزات لازم در اختیار بود. حسین فهمیده به این سو و آن سو میدوید تا فرمانده را پیدا کند … تانکها که امان رزمندگان را بریده بودند تا لحظاتی پیش، از دور شلیک میکردند اما حالا یکی از آنها از خاکریز عبور کرده، به سمت خودی میآمد.
آنان که مجروح شده بودند با دلسوزی به عشق و هیجان حسین که چون گنجشکی به هر سو میدوید، نگاه میکردند. او از پشت خاکریز به جایی که صدای غرش مهیب تانکها در آسمان میپیچید، نگاه کرد. اگر تانکها رد میشدند، همه را به شهادت میرساندند.
به یاد بچههایی افتاد که در سنگرها بودند، به یاد پیرمرد مهربانی که به تنهایی چندین تانک را شکار کرده بود به یاد… اما چه میتوانست بکند؟ اگر او آر پی جی زن خوبی بود … اگر توپی داشت که میتوانست شلیک کند… اگر… گرد و غبار از زیر شنی تانک بیرون میپاشید. آسمان پر از دود و غبار و صدا بود. حسین به یاد حرفهای امام درباره جهاد و شهادت افتاد و دستش، نارنجکهایی را که به کمر بسته بود، لمس کرد. همین یکی میتوانست تانک را متوقف کند. بارها دیده بود که یک نارنجک کوچک، کار یک تانک بزرگ را ساخته … اما … آیا میتوانست آن را به جای حساس تانک بزند ؟… اگر نمی خورد چه؟…
بیش از این فرصت فکر کردن نداشت. تانک اول درست جلوی خاکریز بود و بقیه به دنبالش میآمدند. نگاهی به آسمان انداخت و مرغ دلش پرواز کرد. برخاست و تصمیم خود را گرفت. ضامن نارنجک را کشید و درچشم به هم زدنی، به سوی تانک حرکت کرد! غرش تانک را با فریادهای الله اکبرش پاسخ داد و …
لحظهای بعد، دود و صدای مهیب تمام دشت را پر کرد … غریو الله اکبر بچهها از گوشه و کنار به گوش رسید …. حسین فهمیده چون ققنوس سبکبال در آتش به سوی آن چه در تمام عمر کوتاهش آرزو میکرد، اوج گرفت تانکهای عراقی به گمان اینکه به تله افتادند، با چرخشی ناگهانی، فرار را بر قرار ترجیح دادند و سریعتر از آن چه میآمدند، بازگشتند.
پیشنهادی: درباره زندگی نامه شهید نواب صفوی