خانه » مهارت نوشتاری » انشا درباره گفتگوی خیالی ساحل و دریا

انشا درباره گفتگوی خیالی ساحل و دریا

انشا ذهنی درباره گفتگوی خیالی میان دریا و ساحل 

انشا درباره گفتگوی خیالی ساحل و دریا

انشا با موضوع گفتگوی خیالی ساحل و دریا به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.

انشا گفتگوی خیالی ساحل و دریا

سالهاست که امواج دریا نوازشگر ساحل زیبا هستند. اما اینبار با دقت بیشتری گوش کن، صدای امواج دریا را می‌شنوی که با ساحل سخن می‌گوید! مانند دو دوست قدیمی که پس از مدتها جدایی همدیگر را به آغوش می‌کشند.

من دریا هستم از راه دور آمدم. کیلومترها مسیر را طی کردم تا به تو رسیدم. تو چقدر زیبایی ساحل، ذرات شن تو زیر نور آفتاب می‌درخشند و همچون نگینی روی زمین می‌مانی. اما تو با اینهمه زیبایی و درخشندگی، خسته نیستی از اینکه همیشه اینجا ساکن هستی و مثل من سفر نمی‌کنی؟

ساحل هم که آماده پذیرایی از مهمان تازه از راه رسیده خود است با شعف پاسخ دریا را اینچنین می‌دهد: دریای عزیز! من هیچ‌گاه از دیدن زیبایی‌های تو، شنیدن صدای امواج تو و خیره شدن به آبی بی‌انتهای تو خسته نمی‌شوم، من اینجا زیر نور آفتاب، زیر باران و برف در سرما و گرما به شوق دیدار تو نشسته‌ام تا با نوازش‌های امواج تو نفسی تازه کنم و عطر امواج خزه‌بسته تو را با عمق وجود نفس بکشم.

تو مسافر راه‌های دوری، می‌آیی و می‌روی، اما من هزاران مسافر را می‌بینم که برای دیدن ما به اینجا می‌آیند. چشمان مسافران زمانی که به دریا و ساحل می‌افتد برقی می‌زند از شادی و شعف، من عاشق این نگاه مهربان آنها هستم.

زمانی که پابرهنه روی شن‌های من قدم می‌زنند و ردپای آنها بر تن من باقی می‌ماند، زمانی که کودکان با خوشحالی از دل من گوش ماهی جمع می‌کنند و به بقیه نشان می‌دهند و حتی زمانی که دوان دوان به سمت تو می‌آیند، در وجود من شوقی به وجود می‌آید که هیچ‌گاه از اینجا ماندن خسته نمی‌شوم. تو برایم بگو دریا! از مسافرانی که تن خسته خود را به امواج تو می‌سپارند.
بیشتر بخوانید: انشا در مورد گفتگوی خیالی کشتی و طوفان

ای ساحل مهربان من هم مانند تو شاد می‌شوم وقتی مسافران خسته، خود را به امواج من می‌سپارند. ما با هم بازی می‌کنیم و می‌خندیم و من تمام سفر را به شوق شنیدن خنده‌های آنان طی می‌کنم. چه در کنار تو که مسافران با پای پیاده با ما ملاقات می‌کنند و چه در فاصله‌های دورتر که با کشتی به دیدارم می‌آیند.

من مسافران زیادی دیده‌ام، همه از دیدن امواج پرغرور من که به صخره‌ها میخورند و به هوا پرتاب می‌شوند، شگفت‌زده می‌شوند. وقتی با کشتی به دیدارم می‌آیند، دیدن عمق آبی‌رنگ من که انتهایش معلوم نیست آنها را به وجد می‌آورد.

گاهی در دل من سنگ پرتاب می‌کنند تا با شنیدن صدای آن شادی کنند؛ آن هم مرا ناراحت نمی‌کند، من دریا هستم، دل بزرگی دارم.

اما ساحل عزیز دلخورم از مسافرانی که زیبایی ما را با نادیده گرفتن زباله‌های خود از بین می‌برند، تو هم مجبور هستی که این زباله‌ها را به دوش بکشی؟

آری دریای بی‌کران، من هم بار این زباله‌ها را به دوش می‌کشم و شن‌های زیبا و درخشانم زیر آنها مدفون می‌شود. من مسافران را بسیار دوست دارم و شادی آنها دل من را هم به وجد می‌آورد، اما ای کاش انسان‌ها این زیبایی را حفظ کنند تا همه از آن بهره ببرند.

ساحل زیبا، وقت رفتن است، من می‌روم تا با قصه‌های تازه نزد تو برگردم، خیلی زود تو را خواهم دید.

ای دریای بی‌کران به سلامت برو، بی‌صبرانه منتظر شنیدن قصه‌های زیبا از مسافرانت می‌مانم. سلام من را به اقیانوس برسان و بگو دلتنگش هستم…

 

انشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *