آشنایی با زندگی و اشعار میرزا محمود فدایی مازندرانی
زندگینامه میرزا محمود فدایی مازندرانی
میرزا محمود فدایی مازندرانی شاعر مرثیهسرای پارسیگوی سدهٔ ۱۳ قمری و همدورهٔ فتحعلیشاه و محمدشاه قاجار است. او بیش از ۸۰۰ بیت دربارهٔ عاشورا سرودهاست. مقتل منظوم فدایی به عنوان یکی از مدخلهای دانشنامهٔ جهان اسلام ثبت شدهاست.
محمود فدایی، در حدود سال ۱۲۰۰ ه.ق در روستای تلاوک از بخش دودانگه ی شهرستان ساری دیده به جهان گشود. تحصیلات اولیه ی خود را به همان شیوه ی سنتی که در مکتب خانه های قدیم رایج بود، در مکتب خانه ی محلی زادگاه خود فرا گرفت، سپس برای آموختن علوم دینی به شهر ساری و از آنجال به قم رفت و حتی برخی بر این باورند که به نجف اشرف و کشور هندوستان هم سفری و گذری داشته است.
فدایی که خود را پیرو محتشم کاشانی و صباحی بیدگلی میداند سرایندهٔ نخستین مقتل منظوم در ادب پارسیست. این مقتل ۳۷۱۸ بیتی طولانیترین ترکیببند فارسی شمرده میشود که دارای چهار «نظام» یا بخش است از همین روی برخی آنرا «چهارنظام فدایی» نامیدهاند. با اینکه فدایی سرایندهٔ بیشترین تعداد ترکیببند در تاریخ ادبیات فارسیست اما سرودههایی در دیگر قالبهای شعری نیز داشتهاست. از جمله قصیدهٔ ۳۱۴ بیتیای با ردیف تشنه، یا قصیدهٔ «روبهان اُرُس» در توصیف جنگ روسها علیه ایران.
نظام نخست هفتاد و دو بند که ۱۷۴۰ بیت دارد. نظام دوم، چهل و سه بند که شامل ۱۳۰۱ بیت است. نظام سوم، سی و دو بند که شامل ۵۲۳ بیت میباشد و سرانجام نظام چهارم که بخش پایانی مقتل هم هست در برگیرندهی بیست و هفت بند و شامل ۵۲۰ بیت است. بنابراین مجموع بیتهای چهار نظام ۴۰۲۹ بیت میباشد.
سرودههای فدایی، بسیار سوزناک میباشد و در روزهای محرّم و سوگواری سرور شهیدان در مساجد و تکیههای مازندران خوانده میشود. سرودههای او همواره استوار و ساده و دلنشین است و همین سبب شده که بر شور و سوزناکی سوگ سرودهها افزوده گردد. تاریخ دقیق در گذشت فدایی روشن نیست. محمد طاهری (شهاب) در مجلهی ارمغان مینویسد: در حاشیهی یکی از صفحات کتاب چهار نظام، به خط شخص دیگری تاریخ فوت فدایی را به سال ۱۲۸۲ ه ق. نوشتهاند.
نام و تخلّص فدایی مازندرانی
میرزا محمود به سبب اینکه زادگاهش روستای تلاوک بوده، به «تلاوکی» باز خوانده شده است، امّا در سراسر دیوانش این نام (تلاوک) هرگز به کار نرفته است.
سراینده،نام خود «محمود» را هم تنها چند بار، بدین سان آورده است:
محمود را چه باک در آن بزم پُر ز شین
زیرا که هست بنده ی آزادی از حسین
امّا درباره ی اینکه چرا به «فدایی» تخلّص نموده و این نام شعری را برای خود برگزیده است، به دیوانش نگاهی می افکنیم، در صفحه ی۱۷۸ چنین می گوید :
دیدم شبی به خواب که در دشت کربلا
تنها ستاده بود، شه ملک ابتلا…..
از خون سرخ تازه جوانان سبز خط
روییده بود لاله در آن دشت جا به جا
آنجا ستاده بود «حبیب مظاهری»
چون تیر یکزبان و به قد چون کمان دو تا
ناگه سپاه ظلم به شه حمله ور شدند
افتاد نو نهالِ ریاض علی ز پا
آن دم من و حبیب نهادیم از خلوص
سرها به روی پاش که یعنی تو را فدا
ما را زتن بریده یکی زان سپاه سر
بگذاشتش به سینه ی ما از سرِ جفا….
کردی اشاره شاه، که اینم «فدایی» است
بنمود این لقب به من آن شاهِ دین عطا
جویم مدد ز طالع بیدار آن جناب
کان خواب را دوباره مگر بینمش به خواب
همچنان که در این بیت ها آورده شد، «میرزا محمود» نام شعری (تخلّص) خود، «فدایی» را از زبان شاهِ شهیدان در عالم رؤیا ستانده و در سراسر دیوان به کار برده است.
اشعار میرزا محمود فدایی مازندرانی
در حیـرتم که آب مگر آبـرو نداشت
گر آبـروی داشت چرا رو به او نداشت ( دیوان فدایی ص ۳۴)
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
دیـدم سپیـده دم که برآمد زکوهســار
خور با سر برهنـه و با چشم اشکبـار
لرزان به هرطرف نگران چشم آفتـاب
چون اشهب رمیـده ز میـدان کارزار ( فدایی ص ۳۲)
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
از خون زمین دریا شود امشب اگر فردا شود
محشر همی برپا شود امشب اگر فردا شود
زانجم فلک لشکر کشد وز ماه نو خنجر کشد
دامن به خون اندر کشد امشب اگر فردا شود
خون از دم خنجر رود از تن به نیزه سر رود
دامن به خون اندر کشد امشب اگر فردا شود
دامن فلک پرخون کند خون عرصه را گلگون کند
دل دیده را جیحون کند امشب اگر فردا شود
از پشت زین، سلطان دین غلتد چو ماهی بر زمین
بُرَّد سرش شمر لعین امشب اگر فردا شود
از جور چرخ واژگون از ذوالجناح غرقه خون
زین میشود در برنگون امشب اگر فردا شود
تن جمله بیسر میشود سر بر سنان بر میشود
آشوب محشر میشود امشب اگر فردا شود
عباس از توسن فتد دستش جدا از تن فتد
چون گل در این گلشن فتد امشب اگر فردا شود
از ضرب تیر و تیغ کین اکبر فتد از پشت زین
صد پاره چون گل بر زمین امشب اگر فردا شود
آتش زند بر خیمهها شمر لعین بیحیا
سیلی زند بر طفلها امشب اگر فردا شود
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
توبه حرّ:
بستند صف به عرصهی میدان چو اشقیا
غُرّید طبل جنگ و غریوید کرّنا
با ابن سعد گفت چنین حُرّ نامدار
خواهی نمود جنگ به فرزند مصطفی
گفتا بلی که جنگ کنم آن چنان که تیغ
پَران کُند ز دوش یلان دست بر هوا
از حرف آن پلید بلرزید حُرّ چو بید
شد رنگ او ز هول به مانند کهربا
گفتا به آن دلیر کسی لرزهات ز چیست؟
حُرّش جواب داد به این حرف جانفزا
کاندر میان دوزخ و جنّت ستادهام
در حیرتم که بخت کشد کارِ من کجا
پس نعرهای کشید و به صوت بلند گفت
کاین دم مرا خُلد خدا گشت رهنما
گفت این و تاخت باره سوی شاه تشنه لب
از اسب شد پیاده و با چشم پر بُکا
بر سمّ ذو الجناح همی سود روی خویش
گفتا به عجز و گریه به فرزند مصطفی
من آن کسم که بر تو شَها راه بستهام
از بخت ناموافق و وز عقل نارسا
آنجا که از نخست سر راهت آمدم
خواهم که از نخست تو را جان کنم فدا
نادم شدم ز فعل خود و توبه کردهام
آیا قبول توبهی من میکند خدا؟
گفتا شه شهید بود توبهات قبول
غمگین مشو که هست خدا غافر الخطا
وانگه به اذن سرور دین، حُرّ شیردل
انگیخت خِنگ [۱] جانب میدان اشقیا
آن شیر دل فکند چهل تن به روی خاک
ناگه در آن میانه یکی شومِ ناروا
زد نیزهای به سینهی آن با وفا چنان
کز پشت او زبان سنان گشت بر ملا
آهی ز دل کشید که أدرکنی یا حسین!
آمد به سوی مقتل او شاه کربلا
دستی به روی صورت آن غرقهخون کشید
گفتی ز روی لطف که یا حُرّ مَرحبا
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
شب عاشورا:
فریاد از آن شبی که به فرداش شد شهید
سلطان دین حسین به کام دل یزید
آه از شبی که زینب دل خستهی فگار
دل در برش چو بِسمِل خون غرقه میتپید
آن شب ز جوش ناله دل آسمان شکافت
آن شب ز بار درد قَدِ نُه فلک خمید
آن شب گریست زهره و شِعری گشوده مو
وز گَردِ غم به صورت مه شد کَلَف پدید
آن شام شد ز پردهی ظلمت سیاهپوش
وان صبح از سفیده گریبان خود درید
آن شاه کم سپاه در آن شب به لشکرش
حرفی به گریه گفت که از چرخ خون چکید
کای دوستان نمانده مرا عمر جز شبی
فردا همین گروه ستمکارهی پلید
از راه کینه تیغ بر آل نبی کشند
خواهند با ستیزه سرم را ز تن بُرید
گر من غریق لُجّهی اندوه و غم شدم
باری شما تمام از این ورطه پا کشید
مقصود این گروه به قتل من است و بس
اکنون اجازت است که از من جدا شوید
اینک که شب رسیده و تاریک شد جهان
زین دشتِ فتنهخیز به سوی وطن روید
تابَد عَلَی الصّباح چو از مشرق آفتاب
تنها من و سپاه به خون تشنهی یزید
از شه چو این ترانه شنیدند سروران
گفتند کای ستوده تو را ایزد مجید
پروانه دل ز شمع نه از سوختن کَنَد
بر بلبلی چه باک خارِ گلشن خلید
ماییم و خاک کوی تو تا جان ز تن رود
کَندیم در هوای تو از جان خود امید
هستی نه سروری که ز تو سر شود دریغ
باشی نه دلبری که توان از تو دل برید
فرداست در منای تمنّای ترک سر
بر طائفان کعبهی کوی تو روز عید
آن روسیه که روی خود از خونِ خود نکرد
در یاری تو سرخ، کجا گشت رو سفید
عشاق خود، چو راست نوادید شه نمود
از مصدر کرامت خود معجزی جدید
بنمودشان میان دو انگشت خویشتن
چیزی که چشم هیچ کس مثل آن ندید
آن شب بُریر داشت سرِ شوخی و مزاح
گفتش یکی ز لشکر شاهنشه شهید
کاین شام محنت است نه هنگام غفلت است
حرفی به گریه گفت که میبایدش شنید:
عیش من امشب است که دانم شب دگر
اندر کنار حور همی خواهم آرمید
باشد سزا که از غم نوباوهی نبی
گویند دوستان علی در چنین شبی
۱٫ خِنگ: اسب سفید موی، اسب سفید رنگ، اسب ابلق.