انشا در مورد شانس مهارت های نوشتاری پایه نهم
در این پست سه انشا دانش آموزانی با موضوع شانس آماده کرده ایم؛ با دانشچی همراه باشید.
انشا در مورد شانس
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد، در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد.
جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد. اما از بد شانسی گاو دم نداشت .
انشا درباره شانس
پیر مردی در روستا بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب بد شانسی آوردی که اسبت فرارکرد!
پیرمرد جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد احمق!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟
موضوع انشا بد شانس
بد شانسی پشت سر هم!
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید :
– جرج از خانه چه خبر؟
– خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
– سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
– پرخوری قربان!
– پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
– گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
– این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
– همه اسب های پدرتان مردند قربان!
– چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
– بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
برای چه این قدر کار کردند؟
– برای اینکه آب بیاورند قربان!
– گفتی آب آب برای چه؟
– برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
– کدام آتش را؟
– آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
– پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود؟
– فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
– گفتی شمع؟ کدام شمع؟
– شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
– مادرم هم مرد؟
– بله قربان .زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !
– کدام حادثه؟
– حادثه مرگ پدرتان قربان!
– پدرم هم مرد؟
– بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
– کدام خبر را؟
– خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد.
اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید
من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزی_________________________
دوستان انشاء داشتن در مورد شانس می توانند در قسمت نظرات برای ما ارسال کنند.