حکایاتی در مورد محبت
محبت چیست؟
محبت در لغت به وداد و میل شدید گفته می شود و مقابل آن بغض و تنفر است و در اصطلاح یعنی درخواست آن چه می بینی و یا گمان به منفعت و سود و یا فضل و برتری آن داری و به عبارت دیگر میل داشتن به چیزی لذیذ است که موافق با طبع و فطرت باشد و در نظر اهل معرفت میل قلبی سالک برای وصول به حق و آن چه که از ناحیه حق تعالی می باشد.
داستان اول درباره محبت
حکایت است که بانوى مهربانی در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى مهربان کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف آن بانو دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
بانوی مهربان هم بى درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر آن بانو را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى.
داستان دوم درباره محبت
روزی از روزگار، در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هماتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با یكدیگر صحبت میكردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، مینشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره میدید برای هماتاقیش توصیف میكرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه میگرفت.
مرد فضای بیرون پنجره را اینگونه توصیف می کرد:
این پنجره ، رو به یك پارك است كه دریاچه زیبایی دارد؛ مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میكنند و كودكان با قایق های تفریحیشان در آب سرگرم اند. درختان كهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده اند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشود.
همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف میكرد ، هماتاقیش چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میكرد.
روزها و هفتهها سپری شد. یك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بیجان مرد كنار پنجره را دید كه با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد دیگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار این كار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او میتوانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در كمال تعجت ، او با یك دیوار مواجه شد.
مرد، پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هماتاقیش را وادار میكرده چنین مناظر دلانگیزی را برای او توصیف كند! پرستار پاسخ داد: شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند!
پیشنهادی: انشا ادبی درباره محبت و دوستی
عالی بود ممنون از سایت خوبتون