انشا درباره سفر خیالی به سرزمین کوتولهها 🧝🏻♂️
انشا با موضوع سفر به شهر کوتولهها به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
موضوع انشا درمورد سفر خیالی به شهر کوتولهها 🧝🏻♂️
در یک روز آفتابی، من به شهر کوتولهها سفر کردم. شهری که در جایی ناشناخته و حیرتانگیز در دنیایی موازی وجود داشت. با ورود به این شهر کوچک، بسیار متعجب شدم، با اینکه میدانستم اینجا شهر کوتولههاست اما از دیدن قد و قواره مردم این شهر شگفتزده شدم. هر یک از آنها نسبت به یکدیگر ارتفاعی معمولی داشتند، اما در مقایسه با خودم، بسیار کوچک و بندانگشتی بودند.
شهر کوتولهها پر از رنگ و بو بود. خیابانها پر از فروشگاههای کوچک بودند که در آنها محصولات جادویی و عجیب و غریب به فروش میرسید. من توقف کردم و با هر فروشنده کوتوله صحبت کردم و از او درباره جادوها و تواناییهای شگفتانگیزشان سؤال کردم. هر فروشنده به من یک داستان جالب و خارقالعاده از دستاوردهای خود را گفت و من هر بار با تعجب متحیر میشدم.
برایم جالب بود که مردم این شهر از دیدن من متعجب نمیشوند و ترسی به خود راه نمیدهند. زمانی که از یک کوتوله علت این ماجرا را پرسیدم، با لبخندی گفت، پاگندههای زیادی هستند که در مورد شهر ما کنجکاوی میکنند، تو اولین پاگندهای نیستی که به شهر ما آمدی و من حیرتزده از پاسخ او به مسیرم ادامه دادم.
به سمت کاخ شهر رفتم که بزرگترین ساختمان در شهر محسوب میشد. کاخ با تزئینات برجسته و طراحیهای پیچیدهای ساخته شده بود. درون کاخ، پادشاه و ملکه کوتولهها در تاج و تخت نشسته بودند. آنها بسیار مهماننواز بودند، از من استقبال باشکوهی کردند و درباره تاریخ و فرهنگ شهرشان صحبت کردند. آنها به من نشان دادند که چگونه شهر کوتولهها از سایر شهرها متمایز است و چگونه آنها از قدرت جادویی برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند.
بعد از بازدید از کاخ، به سمت منطقهای خارج از شهر کوتولهها راهی شدم. من از درختان کوچک، رودخانههای کوچک و پرندگان رنگارنگ لذت بردم. دور از شهر، من مناظری خیرهکننده را دیدم که از زیباییهایی آنها دهانم باز مانده بود.
یک کوتوله زیبا نزد من آمد، او گفت اگر میخواهی با کودکان شهر آشنا شوی همراه من بیا. من آرام او را از روی زمین بلند کردم و روی شانههایم گذاشتم تا راهنماییام کند. کوتوله زیبا که نامش پریسان بود مسیر را به من نشان داد. من از جنگلها عبور کردم تا به یک کوه مرموز رسیدم. در دل کوه یک غار بود که درب آن را با مقداری کاه پوشانده بودند.
پریسان پشت درب رفت و کلماتی عجیب به زبان آورد. کاهها کنار رفت و وارد غار شد. من پایین کوه نشستم. حالا چشمانم روبروی غار قرار گرفته بود و میتوانستم به راحتی داخل آن را ببینم. تعداد زیادی بچه کوتوله با لباسهایی عجیب، آنجا جمع شده بودند و راههای ارتباط با دنیای پاگندهها را آموزش میدیدند.
پریسان به من گفت که ما از کودکی میآموزیم که از شما نترسیم و چگونه با شما رفتار کنیم. به همین دلیل است که این شهر همیشه آماده پذیرایی از دوستان توست. من، هم تعجب کرده بودم و هم خوشحال بودم از اینکه دوستان من هیچگاه آسیبی به کوتولهها نرساندند و همیشه با آنها مهربان بودند.
با پریسان به ورودی شهر برگشتم تا از آنجا به خانه خود بروم. من هیچگاه این سفر را فراموش نمیکنم و همیشه ماجراهای آن را برای دوستانم تعریف میکنم، هرچند که آنها حرف مرا باور نمیکنند.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزیانشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد