خانه » مهارت نوشتاری » انشا در مورد خاطره یک روز پاییزی برگ ریزان

انشا در مورد خاطره یک روز پاییزی برگ ریزان

انشا دانش آموزی درباره خاطره یک روز پاییزی برگ ریزان

انشا در مورد خاطره یک روز پاییزی برگ ریزان

انشا با موضوع خاطره یک روز پاییزی برگ ریزان به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند. با دانشچی همراه باشید.

موضوع انشا خاطره یک روز پاییزی برگ ریزان

دوباره فصل پاییز، این فصل جادویی از راه رسید. و امروز یک روز پاییزی با هوایی خنک و شاداب است که در آسمان آبی‌اش، نور خورشید به آرامی روی برگ درختان می‌رقصد. خاطره‌ای از یک روز پاییزی در خاطرم هست که همیشه در ذهنم باقی می‌ماند و هرگز فراموش نمی‌شود. آن روز هم آسمان آبی و بدون ابر بود و برگ‌های رنگارنگ از درختان خداحافظی می‌کردند و دست در دست باد به آرامی با زمین آشتی می‌کردند.

هوا خنک و خوشبو بود و انگار تمام شهر با رنگ‌های زرد و نارنجی رنگ آمیزی شده بود. با همکلاسی‌هایم در راه برگشت از مدرسه، وارد پارک شدیم و پیاده راه رفتیم با هر قدمی که برمی‌داشتیم صدای خش خش برگ‌هایی که همچون فرشی زیر پایمان پهن شده بود را بلند، بلند می‌شنیدیم. موسیقی عجیبی در هوا جریان داشت. مناظر آن قدر زیبا بود که دوست داشتی ساعت‌ها بنشینی و نگاه کنی و نگاه کنی، که این تصویر در ذهنت ثبت شود و برای همیشه ماندگار بماند.

پارک تقریباً شلوغ بود. انگار مردم شهر نیز آمده بودند تا در روزی که طبیعت در اوج زیبایی خود بود، همه‌ی حواس‌شان را به سوی زیبایی‌ها بسپارند. همراه دوستانم با خنده و شادی در حال بازی با کپه‌ای از برگ های خشک بودیم که در گوشه‌ای از پارک کنار یک درخت کهنسال جمع شده بود. دست‌هایمان را پر از برگ می‌کردیم و به سمت بالا پرتاپ می‌کردیم. برگ‌ها به هوا برمی‌خاستند و سوار بر موج‌های باد می‌شدند و به اطراف می‌افتادند.

خش خش برگ‌ها همراه باد لطیف پاییزی، ترانه آرامی را زمزمه می‌کردند. که صدای خش خش‌ها بیشتر شد. هنوز برگ‌ها در دست‌هایم مشت شده مانده بود که نگاهم به پیرمردی افتاد که با جارویش برگ‌های پاییزی را جارو می‌کرد. آن لحظه فهمیدیم که آن همه برگی که یک جا جمع شده بود نتیجه زحمت این پیرمرد بودند. از سرو صدای ما سرش را سمت ما چرخاند و حاصل زحمت‌اش را روی زمین پراکنده دید.

لباس فرم سبز رنگی به تن داشت با موهای سفیدی که گذر عمرش را فریاد می‌کرد. آرام آرام به سمتش رفتم. نگاهش طوری نبود که بخواهم بترسم. با لبخندی که بر لب داشت، گفت عیبی ندارد بازی کنید دوباره جارو می‌کنم. خسته شده بود صدای نفس زدنش را می‌شنیدم. جارویش را با یک دست گرفت و دست دیگرش را به کمرش برد تا قامتش را راست کند. حرفی برای گفتن نداشتم جارو را از دستش گرفتم و به آرامی او را سمت نیمکت پارک بردم. نشست و من شروع به جارو کردم. بعد از آن روز در روزهای پاییزی برای تکرار آن خاطره جا مانده در ذهنم به پارک می‌روم و برای پیرمرد سبزپوش جارو می‌کنم.

انشا اختصاصی _ نویسنده: مریم پور حسن

انشا یک روز پاییزی
ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *