خانه » زندگینامه » تحقیق در مورد زندگی مهدی حمیدی شیرازی + آثار

تحقیق در مورد زندگی مهدی حمیدی شیرازی + آثار

مهدی حمیدی شیرازی شاعر مرگ قو

زندگی مهدی حمیدی شیرازی

شاعر توانای معاصر مهدی حمیدی شیرازی در ۱۴ اردیبهشت سال ۱۲۹۳ خورشیدی در شیراز به دنیا آمد. او در شعر از شاعران سبک عـراقی، آذربایجانی و خراسانی تـأثیر پذیرفته است. همچنین از منتقدان معروف شعر نیمائی و نوگرایی بود و آثار خود را حول ادبیات کلاسیک می‌سرود.

شعر قوی زیبا یا همان مرگ قو از از مشهورترین سروده‌های مهدی حمیدی شیرازی است. همچنین مهمترین کتاب او مجموعه سه جلدی دریای گوهر نام دارد که حاوی منتخبی از آثار شاعران، مترجمان و نویسندگان معاصر است. این ادیب، شاعر، استاد دانشگاه، مترجم و منتقد ایرانی در ۲۳ تیرماه سال ۱۳۶۵ در تهران درگذشت و در حافظیه شیراز به خاک سپرده شد.

زندگی نامه مهدی حمیدی شیرازی

مهدی حمیدی شیرازی تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شعاعیه و دوره متوسطه  را در دبیرستان سلطانی شیراز گذراند و برای ادامه تحصیل در سال ۱۳۱۳ به تهران آمد و وارد دانشسرای عالی شد.  او در سال ۱۳۱۶ با رتبه اول مدرک کارشناسی خود را در رشته ادبیات فارسی گرفت. وی سرودن شعر را از حدود سال ۱۳۱۳ آغاز نمود.

مهدی حمیدی شیرازی پس از اخذ لیسانس کارمند اداره فرهنگ شد و برای انجام خدمت سربازی به تهران آمد و وارد دانشکده افسری شد و یک سال بعد با درجه ستوان دومی برای خدمت افسری به شیراز برگشت. وی موفق به اخذ مدرک دکترا در سال ۱۳۲۵ از دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات شد و سپس در دانشکده الهیات به تدریس زبان و ادبیات فارسی پرداخت.

موضوع اشعار حمیدی در دهه اول حیات شاعرانه‌اش عموماً عشق و غزل بود. وی پس از سه مجموعه پرشور و عاطفی یعنی شکوفه‌ها، پس از یک سال و اشک معشوق، تمایل به سبک خراسانی پیدا کرد. نخستین مجموعه شعرش را که تماما در قالب غزل بود با عنوان «از یاد رفته» در سال ۱۳۲۱ با عنوان منتشر کرد. او از منتقدان نیما یوشیج و نوگرایان بود و در پایان سال ۱۳۲۱ دومین دفتر شعرش را به نام «عصیان» چاپ نمود. همچنین در سال ۱۳۲۴ قصیده «مصاحبه با نیما پیشوای نوپردازان» را منتشر کرد.

بعد از شهریور سال ۱۳۲۰ حمیدی شیرازی با قصاید حماسی‌وار خود پیرامون شرایط اجتماعی و سیاسی نابسامان ایران و در حمله به اشغالگران بیگانه و جدایی‌خواهان آذربایجان، مورد توجه قرار گرفت و در آن زمان به او لقب «شاعر ملی» دادند. او پس از سال ۱۳۲۴ به مضامین وطنی، تاریخی و اجتماعی گرایش پیدا کرد. از دفترهای شعر این دوره، می‌توان به مجموعه سال‌های سیاه،  طلسم شکسته و زمزمه بهشت اشاره نمود. حمیدی علاوه بر مجموعه‌های شعرش در زمینه‌های دیگر ادبی نیز صاحب تالیفاتی بود.

بیشتر بخوانید: زندگینامه نیما یوشیج

آثار مهدی حمیدی شیرازی

آثار بجا مانده از این شاعر بزرگ شامل منظومه ها، آثار منثور، کتب آموزشی و یا حتی ترجمه است. که عبارتند از:

منثور

  • شاعر در آسمان
  • عشق دربدر
  • سبکسریهای قلم
  • عروض حمیدی
  • فرشتگان زمین

منظوم

  • پس از یکسال
  • اشک معشوق
  • شکوفه‌ها یا نغمه‌های جدید
  • جلد اول: جنون عشق
  • جلد دوم: خون سیاوش
  • جلد سوم: طلسم شکسته
  • سال‌های سیاه
  • ده فرمان
  • زمزمه بهشت

تالیفات

  • بهشت سخن
  • فنون شعر و کالبدهای پولادین آن
  • شاهکارهای فردوسی
  • شعر در عصر قاجار
  • دریای گوهر

ترجمه‌ها

  • ماه و شش پنی
  • زمزمه بهشت

اشعار 

مرگ قو

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

اشک معشوق

دیدمش آخر به کوری چشم من آبستن من

کوری چشم مرا آبستن از اهریمن من

بچه دیوی خود همین فردا بر آرد شیون من

سرگذارد خواب را بر دامن سیمین تن من

هر دم از دیدار او تابنده گردد آذر من

وای بر من ، وای بر من !

راستی را وای بر من این همان سیمین بَر استم

این همان زیبنده ماه است ، این همان افسونگر استم

این همان گل ، این همان می ، این همان سیسنبر استم

این همان برگ گل استم ، این همان مشک تر استم

این همان شوخ است کاتش ریخت بر بام و در من

وای بر من ، وای بر من !

آتشم بر جان زدی ، بر جان زدی ، جانت نبخشم

پیش یزدان گریم و در پیش یزدانت نبخشم

سوختی جان و تنم زینگونه آسانت نبخشم

گر ببخشم هر گناهی را ، گناهانت نبخشم

داوری ها را چه خواهی گفت پیش داور من؟

وای بر من ، وای بر من !

گفتمت دیگر نبینم باز دیدم ، باز دیدم

در دو چشم دلفریبت عشق دیدم ، ناز دیدم

قامت طناز دیدم ، گونه ی غماز دیدم

برگ گل دیدم ، میان برگ گل شیراز دیدم

دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آنجا بر من

وای بر من ، وای بر من !

دیدم آن دشت سیه ! شام سیه ، شاخ کهن را

جاده را و گله را ، چوپان مست نای زن را

سروها را ، بیدها را ، مرغکان خوش سخن را

آن پرستوهای شورانگیز را ، آن نارون را

وانهمه پیمان که روزی سخت آمد باور من

وای برمن ، وای برمن !

خواستم پیش آیم و لعل گهر بارت ببوسم

نرگس مستت ببوسم ، چشم بیمارت ببوسم

طره ی پیچنده و جعد فسونکارت ببوسم

چون دگر باران که بوسیدم ، دگر بارت ببوسم

عشق من می خواند نوزت یار خویش و یاور من

وای برمن ، وای بر من !

دل،تپیدن کرد و جان پر زد که در پایت در افتد

بال بگشاید ز تیر چشم شهلایت در افتد

دام را در طره ی زلف سمن سایت در افتد

در میان آتش از رخسار زیبایت در افتد

عقل آوا زد که ای نادان چه می سوزی پرِ من؟

وای بر من ، وای بر من !

او دگر یار تو نی ، یار تو نی ، با دیگران شد

شمع بزم ناکسان ! خصم تن دانشوران شد

مست شد ، دیوانه شد ، همخوابه ی افسونگران شد

گوهرش والا نبود از گوهری ها دل گران شد

در کف دیوان مست افتاد آخر گوهر من

وای بر من ، وای بر من !

خسته من ، رنجور من! بیمار من! بی بال و پر من!

تا سحر بیدار من ، همدرد مرغان سحر من!

پر شکسته من ، بلاکش من ، به شیدایی سمر من!

سوخته من ، کوفته من ، کشته من ، اختر شمُر من!

دشمنی ها کرد با من طالع من ، اختر من!

وای بر من ، وای بر من!

شکر لله ، چشم من روشن ، ز دیوان بار داری !

بار داری ، گوهر و گل داری و گلزار داری!

باده داری ، عشق داری ، دلبر عیار داری!

ماه داری ، سرو داری ، سرو خوشرفتار داری!

پیش من زینسان میا ، زیرا که سوزی ز اخگر من

وای بر من ، وای برمن !

ای درخت بارور! بار آوری ، بار تو نازم

قامت سرو تو و رخسار خونبار تو نازم

چشم عیار تو و ، عهد تو و ، کار تو نازم

وینهمه بی شرمی رخسار و دیدار تو نازم

این چنین گردن مکش ، شرمنده بگذر از بر من

وای بر من ، وای بر من!

یاد باد آن شب که نام از دختر آینده گفتی

سر به سوی آسمان ها کردی و با خنده گفتی

گر بیادت هست! نام کوکبی تابنده گفتی

خود ثریا گفتی و خوش گفتی و زیبنده گفتی

نام این دختر ثریا کن به یاد دختر من

وای بر من ، وای بر من!

بوسه زن بر چهر او ، سنگ جفا بر لانه ی دل

شانه کن بر زلف او ، آتشفشان کاشانه ی دل

ناز او کش ، تا کشد آتش سر از ویرانه ی دل

مهد او جنبان ، که جنبانی بنای خانه ی دل

گاهش از شادی بلرزان تا بلرزد پیکر من

وای بر من ، وای بر من!

ای بد آئین ، خانه ی عشق تو ویران تو گردد

کودک آینده ی تو ، دشمن جان تو گردد

کشت پیمان توام ، خصم تو پیمان تو گردد

هر شب از اشک تو ، گوهر ریز دامان تو گردد

تا گهر ریزد برنج و درد تو چشم تر من

وای برمن ، وای بر من!

زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم

کوری چشم تو را ، شادی کنان یاری بگیرم

دختر شیرین لب و زیبنده رخساری بگیرم

ماهرویی گیرم و شوخ فسونکاری بگیرم

تا بگویی بار دیگر، خاک عالم بر سرِ من

وای بر من ، وای بر من!

در امواج سند

به مغرب سینه مالان قرص خورشید

نهان می گشت پشت كوهساران

فرو می ریخت گردی زعفران رنگ

به روی نیزه ها و نیزه داران

ز هر سو بر سواری غلت می خورد

تن سنگین اسبی تیر خورده

به زیر باره می نالید از درد

سوار زخم دار نیم مرده

ز سم اسب می چرخید برخاک

به سان گوی خون آلود، سرها

ز برق تیغ می افتاد در دشت

پیاپی دست ها دور از سپرها

میان گردهای تیره چون میغ

زبان های سنان ها برق می زد

لب شمشیرهای زندگی سوز

سران را بوسه ها بر فرق می زد

نهان می گشت روی روشن روز

به زیر دامن شب در سیاهی

در آن تاریک شب،می گشت پنهان

فروغ خرگه خوارزمشاهی

دل خوارزمشه یک لمحه لرزید

كه دید آن آفتاب بخت، خفته

زدست تركتازی های ایام

به آبسكون،شهی بی تخت خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد

سپیده دم جهان در خون نشیند

به آتش های ترک و خون تازیک

ز رود سند تا جیحون نشیند

به خوناب شفق در دامن شام

به خون ،آلوده ایران كهن دید

در آن دریای خون در قرص خورشید

غروب آفتاب خویشتن دید

به پشت پرده شب دید پنهان

زنی چون آفتاب عالم افروز

اسیر دست غولان گشته فردا

چو مهر آید برون از پرده ی روز

به چشمش ماده آهویی گذر كرد

اسیر و خسته و افتان و خیزان

پریشان حال آهو بچه ای چند

سوی مادر دوان، وز وی گریزان

چه اندیشید آن دم ؟ كس ندانست

كه مژگانش به خون دیده تر شد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز آتش هم كمی سوزنده تر شد

زبان نیزه اش در یاد خوارزم

زبان آتشی در دشمن انداخت

خم تیغش به یاد ابروی دوست

به هر جنبش سری بر دامن انداخت

چو لختی در سپاه دشمنان ریخت

از آن شمشیر سوزان، آتش تیز

خروش از لشكر انبوه برخاست

كه:از این آتش سوزنده پرهیز

در آن باران تیغ و برق پولاد

میان شام رستاخیز می گشت

در آن دریای خون در دشت تاریک

به دنبال سر چنگیز می گشت

بدان شمشیر تیز عافیت سوز

در آن انبوه، كار مرگ می كرد

ولی چندان كه برگ از شاخه می ریخت

دو چندان می شكفت و برگ می كرد

سرانجام آن دو بازوی هنرمند

ز كشتن خسته شد وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خیمه اش جست

پشیمان شد كه لختی ناروا ماند

عنان بادپای خسته پیچید

چو برق و باد، زی خرگاه آمد

دوید از خیمه خورشیدی به صحرا

كه گفتندش سواران: شاه آمد

میان موج می رقصید در آب

به رقص مرگ، اخترهای انبوه

به رود سند می غلتید برهم

ز امواج گران، كوه از پی كوه

خروشان، ژرف، بی پهنا، كف آلود

دل شب می درید و پیش می رفت

از این سد روان، در دیده ی شاه

ز هر موجی هزاران نیش می رفت

نهاده دست بر گیسوی آن سرو

بر آن دریای غم نظاره می كرد

بدو می گفت اگر زنجیر بودی

تورا شمشیرم امشب پاره می كرد

گرت سنگین دلی ای نرم دل آب!

رسید آنجا كه بر من راه بندی

بترس آخر ز نفرین های ایام

كه ره براین زن چون ماه بندی

ز رخسارش فرو می ریخت اشكی

بنای زندگی برآب می دید

در آن سیمابگون امواج لرزان

خیال تازه ای در خواب می دید

اگر امشب زنان و كودكان را

ز بیم نام بد در آب ریزم

چو فردا جنگ بركامم نگردید

توانم كز ره دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا

سوارانی زره پوش و كمانگیر

دمار از جان این غولان كشم سخت

بسوزم خانمان هاشان به شمشیر

شبی آمد كه می باید فدا كرد

به راه مملكت فرزند و زن را

به پیش دشمنان استاد و جنگید

رهاند از بند اهریمن وطن را

در این اندیشه ها می سوخت چون شمع

كه گردآلود پیدا شد سواری

به پیش پادشه افتاد بر خاک

شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

پس آنگه كودكان را یک به یک خواست

نگاهی خشم آگین در هوا كرد

به آب دیده اول دادشان غسل

سپس در دامن دریا رها كرد

بگیر ای موج سنگین كف آلود

ز هم واكن دهان خشم، وا كن

بخور ای اژدهای زندگی خوار

دوا كن درد بی درمان، دوا كن

زنان چون كودكان در آب دیدند

چو موی خویشتن در تاب رفتند

وزان درد گران، بی گفته ی شاه

چو ماهی در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه ای بر آب ها دید

شكنج گیسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاریخ داند

به دنبال گل بر آب داده

شبی را تا شبی با لشكری خرد

ز تنها سر، ز سرها خود افكند

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند

چو كشتی بادپا در رود افگند

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار

از آن دریای بی پایاب، آسان

به فرزندان و یاران گفت چنگیز:

كه گر فرزند باید، باید این سان

بلی، آنان كه از این پیش بودند

چنین بستند راه ترک و تازی

از آن این داستان گفتم كه امروز

بدانی قدر و برهیچش نبازی

به پاس هر وجب خاكی از این ملک

چه بسیار است، آن سرها كه رفته!

زمستی بر سر هر قطعه زین خاک

خدا داند چه افسرها كه رفته

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *