انشا درباره خاطره سفر به کربلا
انشا با موضوع سفر به کربلا به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
موضوع انشا در مورد سفر به کربلا
روزی که شنیدم قرار است به کربلا سفر کنیم، چند حس متضاد را تجربه کردم. از طرفی هیجان سفر به یک کشور دیگر را داشتم و از طرفی دلم نمیخواست پا در این سفر بگذارم. بالاخره مرا راضی کردند. خیلی مشتاق نبودم و حتی شاید میتوانم بگویم که با بیرغبتی سفر را آغاز کردم. اما وقتی وارد مسیر شدم، تصمیم گرفتم از سفر خود لذت ببرم.
سفر ما زمینی بود و از شهرهای مختلفی در ایران عبور کردیم. جاده پر پیچ و خم، نمنم باران بهاری و درختان تازه جوانه زده، مسیر را زیبا کرده بودند. غروب بود که به شهر مرزی مهران رسیدیم. ما را در مکانی اسکان دادند تا شب را استراحت کنیم.
صبح زود به مرز رفتیم تا از آنجا به شهر نجف برویم. پس از تأیید گذرنامه و مدارک، سوار یک اتوبوس عراقی شدیم و به مسیر ادامه دادیم. نجف هوای گرم و مرطوبی داشت. به زیارت حرم امام علی (ع) رفتیم. حال و هوای غریبی داشتیم. نمیتوانستم خودم را کنار این حرم و ضریح تصور کنم. اما حالا اینجا بودم، در مقابل نخستین امام شیعیان. سلام و عرض ارادتی کردم و برای دعا و مناجات به گوشهای از حرم رفتم.
به مسجد کوفه هم رفتیم و اعمال آنجا را به جا آوردیم. حالا دیگر مانند اول سفر بیاشتیاق نبودم. حسی عجیب در من شکل گرفته بود. کمکم باید مهیای رفتن به کربلا میشدیم. قبل از رفتن به کربلا، به وادی السلام رفتیم. قبرستانی شگفتانگیز و البته ترسناک که جرأت تنها ماندن در آنجا را در خود نمیدیدم.
به کربلا رفتیم، از همان لحظه اول که وارد شهر شدیم، غم و غربت این شهر، نفسم را به شماره انداخته بود. در نقطه نقطه این شهر، تمام داستانهایی که از ماجرای کربلا شنیده بودم، در نظرم میآمد. به حرم حضرت عباس (ع) رفتیم تا برای زیارت برادرش از او کسب اجازه کنیم. نزدیک غروب بود که عدهای با کت و شلوار مشکی روبروی حرم علمدار کربلا قرار گرفتند و با زبان عربی سرودی خواندند. مدیر کاروان ما گفت که این افراد از قبیله بنیهاشم هستند و همیشه ارادت خود را به حضرت عباس (ع) اینگونه نشان میدهند.
به بینالحرمین رفتیم، امنترین جای جهان، جایی که یک سو قمر بنیهاشم ایستاده و در یک سوی دیگر پسر فاطمه (س). به سمت حرم امام حسین (ع) رفتیم. وارد گودال قتلگاه شدیم، در گوشهای نشستیم، قرآن و دعا خواندیم، آرام اشک ریختیم و عزاداری جانسوزی برای آن امام مظلوم کردیم.
همه چیز در آن فضا رنگ و بوی دیگری داشت. شب هنگام به کف العباس و تل زینبیه رفتیم و مدیر کاروان با همان حس و حال غریب تک تک وقایع دشت کربلا را برایمان بازگو میکرد. ما رود فرات را دیدیم و به یاد تشنگی فرزندان حسین (ع) اشک ریختیم و عزاداری کردیم.
سفر ما پر از ماجرا و حس خوب بود، خیلی زود پایان یافت. اما نمیدانم این چه حسی بود که لب مرز به ما میگفت به زودی بازخواهی گشت، نمیدانم چرا، ولی همه به این بازگشت مطمئن بودیم. شاید همین دلیل بود که خود را راضی به برگشت کردیم وگرنه دل کندن از کربلا کار ما نبود.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزیانشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد