خانه » مهارت نوشتاری » انشا اگر من چشمه بودم

انشا اگر من چشمه بودم

انشا ادبی درباره اگر من یک چشمه بودم 

انشا اگر من چشمه بودم

انشا با موضوع اگر من یک چشمه بودم به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.

موضوع انشا اگر من یک چشمه بودم

آخر هفته‌ها که می‌شد همگی راهی پیک‌نیک می‌شدیم. پنجشنبه‌ها مامان می‌گفت جمع کنیم بریم چشمه. می‌رفتیم کنار آب می‌نشستیم. ما تاب بازی می‌کردیم، بابا کباب می‌پخت، مامان میوه پوست می‌گرفت و مدام می‌گفت مواظب باشید سمت آب نروید. یک روز پرسیدم «چرا به اینجا می‌گویند چشمه؟» دستم را گرفت برد کنار آب ایستاد و گفت این چشمه است.

بعد از آن روی تخته سنگی می‌نشستم و به آن سطح آرام و پوشیده از آب نگاه می‌کردم و مدام به این فکر می‌کردم که چرا به آن می‌گویند چشمه. گاه سنگی برمی‌داشتم و به سمتش پرتاپ می‌کردم. تلپی صدا می‌داد، جای برخورد سنگ مواج می‌شد و دوباره به آرامشش برمی‌گشت. یک بار که با عمه به چشمه رفته بودیم؛ سنگ بزرگتری برداشتم و پرتاپ کردم. اینبار صدای آب بلندتر شد و چند قطره به اطراف پاشید. عمه گفت نکن دختر دل چشمه می‌شکند و من بعد از آن دیگر سنگی به طرف آب پرتاپ نکردم. بعدها که به مدرسه رفتم معلم علوم یادمان داد محل رسیدن آب سفره‌های زیرزمینی به سطح زمین را می‌گویند چشمه و باز اندیشه دیگری در من جان گرفت که آب‌های زیرزمینی چیست و اصلا چرا باید زیر زمین آبی وجود داشته باشد؟

با همه این‌ها هنوز برای من چشمه همان تصور خام کودکی بود که وقتی روی تخته سنگی می‌نشستم از ذهنم عبور می‌کرد؛ چشمه یعنی چشم‌های خیس زمین که به آسمان خیره شده است. نمی‌دانم چرا؟ شاید در طلب باران است و یا دلش می‌خواهد مانند آسمان در اوج باشد.

اگر من چشمه بودم به جای آنکه تمام مدت به آسمان خیره شوم و چشمانم تر شود، راهم را کج می‌کردم و به سراغ همان آب‌های زیرزمینی می‌رفتم که از آن نشات گرفته بودم. شاید در زیر زمین دنیای جالب‌تری را نسبت به آسمانی کشف می‌کردم که می‌دانستم هیچوقت به آن نمی‌رسم. اگر من چشمه بودم از سنگ‌هایی که به سمتم پرتاپ می‌شد به جای آنکه دلم بشکند پله‌ای می‌ساختم که به آسمان برسم. یا شاید چشم‌هایم را به روی آسمان می‌بستم و به جای انتظار رویایش را می‌دیدم. اگر من چشمه بودم با کودکان دوست و همبازی می‌شدم. به سمتشان آب می‌پاشیدم و گاهی که به سمتم می‌دویدند تنشان را در آغوش می‌کشیدم و از شنیدن صدای خنده‌شان لذت می‌بردم.

گاهی آغوشم را به روی باران باز می‌کردم و پذیرای قطره‌هایی می‌شدم که از آسمان رانده شده‌اند و یا خودخواسته آن را ترک کرده و به سمت زمین آمده‌اند. پناهشان می‌دادم و به درددل‌هایشان گوش می‌دادم. گاهی هم پناه پرندگانی می‌شدم که در راه سری به من می‌زدند و سیرابشان می‌کردم. پرندگان پیک‌های من در آسمانند که از آن بالا من را می‌بینند و به ازای چند قطره آبی که عطششان را بگیرد راز آسمان را برایم فاش می‌کنند.

سال‌ها گذشته است و من گاهی به سراغ چشمه می‌روم. اما چشمه دیگر برایم نه به آن سادگی است که معلم علومم یادمان داد و نه به پیچیدگی رویاهای کودکیم. چشمه چشمه است. کاش می‌شد من هم یک چشمه می‌بودم.

پیشنهادی: انشای خواندنی در مورد اگر من …

انشا اختصاصی _ نویسنده: فرنوش کوچالی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *