همه چیز درباره معنی و مفهوم ضرب المثل وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می شود 🏚+ داستان
در این پست با معنی و مفهوم این ضرب المثل ایرانی و قدیمی آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.
معنی وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می شود
۱- یعنی وقتی همه جایگاه خود را نشناسند و مسئولیت پذیر نباشند، هرج و مرج و ویرانی رخ خواهد داد.
۲- در جایی به کار می برند که مردم جامعه ای با یکدیگر اتحاد نداشته باشند و هر کسی ساز خودش را بزند.
۳- اگر مردم از رهبر و فرمانده خود اطاعت نکنند، آشفتگی و بی نظمی همه جا را فرا می گیرد و سنگ روی سنگ بند نخواهد شد!
داستان ضرب المثل وقتی همه کدخدا باشند ده ویران می شود
حکایت شده است که در گذشته پادشاه و وزیرش به شکار آهو می روند. از آنجا که پادشاه تند و چابک نبود، هیچ کدام از تیرهایش به هدف نمی خورد و نمی توانست چیزی شکار کند. ساعت ها به این شکل گذشت. تا اینکه هردو خسته شدند و برای استراحت، به روستایی که در آن نزدیکی بود رفتند.
کدخدای ده که از آمدن پادشاه و وزیر به روستایشان مطلع گشت، به مردم روستا گفت با هر امکاناتی که دارند، از مهمانان ویژه شان پذیرائی کنند. مردم نیز اطاعت کردند و سنگ تمام گذاشتند. پادشاه که از نظم و هماهنگی مردم روستا به وجد آمده بود، از وزیر پرسید: به نظر تو دلیل این همه نظم و آبادی روستا و مردمانش چیست؟
وزیر گفت: به نظرم همه اینها به تدابیر دقیق و منظم کدخدای روستا بر می گردد. پادشاه گفت: نه! همه چیز به خاطر نظم خود مردم و کاربلدی های خودشان است. وزیر گفت: کاربلدی مردم به تنهایی کافی نیست. قدرت مدیریت را نباید نادیده گرفت. اگر بخواهید برایتان ثابت می کنم!
پادشاه و وزیر پس از چند ساعت استراحت، آماده رفتن شدند. موقع رفتن، وزیر رو به مردم کرد و گفت: از نظم و پذیرایی عالی شما سپاسگزاریم. از این به بعد شما نیازی به کدخدا ندارید! همه شما از فردا کدخدا هستید!
این را گفتند و رفتند. از فردا وقتی کدخدای ده از خانه بیرون آمد، رفتارهای عجیبی از مردم دید. هنگامی که از نانوا نان می خواست، نانوا گفت: نان نداریم! اولا تو کدخدا نیستی که بخواهم به تو نان دهم، دوما آسیابان گفته گندم آسیاب نمی کند و کسی حق ندارد به من دستور دهد. من خودم کدخدا هستم!
کدخدا ناامید شد و به سمت مزارع رفت. هیچ کدام از مردم به درستی کار نمی کردند. برخی از زمین ها از بس آبیاری شده بودند، محصولاتشان گندیده بود! و برخی زمین ها از بی آبی خشک شدند. مردم روستا سر هرچیزی با یکدیگر دعوا می کردند و کسی نبود که به کارشان رسیدگی کند چون همه خودشان را کدخدا و کاربلد می دانستند و نمی خواستند از فرمان کسی اطاعت کنند.
اوضاع روستا به مدت یک سال، این چنین آشفته و مشوش گذشت. تا اینکه فصل شکار کردن پادشاه فرا رسید و پس از یک ماه دوباره با وزیرش به روستا آمد. وقتی پا به روستا گذاشتند در کمال ناباوری، هیچ اثری از آن روستای سرسبز و آباد نبود! گویا خشکسالی به جان روستا و مردمانش افتاده بود.
پادشاه که علت این قضیه را پرسید، وزیر در پاسخ گفت: همه اینها به این دلیل است که تک تک مردم روستا خود را کدخدا دانستند و فکر کردند کاری که انجام می دهند درست است. این چنین است که اوضاع روستا به این روز افتاده است. اگر مدیریت خوب و درست یک کدخدا نباشد، هرکسی ساز خودش را می زند و اوضاع آشفته خواهد شد.
این چنین بود که دوباره مردم را جمع کردند و دستور دادند که از اوامر کدخدایشان اطاعت کنند و از فرمانش سرپیچی نکنند.
اختصاصی-دانشچی