خانه » ضرب المثل ایرانی » معنی ضرب المثل ” کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد “

معنی ضرب المثل ” کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد “

معنی و مفهوم ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد همراه با باز آفرینی داستانی

کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

در این پست با داستان و معانی ضرب المثل ایرانی  کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد ”از کتاب نگارش نهم آشنا می شوید. با دانشچی همراه باشید.

معانی کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد

۱- این ضرب المثل هنگامی که کسی در حق کسی نامردی کند به کار می‌رود.

۲- کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد به زبان ساده به این معنی است که دنیا با تمام بزرگی‌اش آنقدر کوچک است که اگر در آن یک نفر به دیگری بدی کند بالاخره بایکدیگر روبرو خواهند شد و کسی که بدی کرده به سزای عملش رسیده و شرمنده و پشیمان خواهد شد.

۳- معمولا زمانی این ضرب‌المثل را به کار می‌بریم که فردی در مقابل ما عملی را با بی‌انصافی و ناجوانمردی انجام داده باشد. زمانی می‌رسد فردی که در حقش کار و رفتاری ناروا صورت گرفته، می‌تواند در مقام جبران و یا تلافی آن رفتار با طرف مقابل بر بیاید. در اینجا پس از اعتراض، طرف مقابل می‌گویند که کوه به کوه نمی‌رسه، ولی آدم به آدم می رسه.

۴- منظور این ضرب المثل این است که که از هر دستی که بدهی از همان دست هم می گیری. یعنی در برابر دیگران هر طوری که رفتار کنی، همانطور هم جواب می گیری.

۵- كنایه از آن است كه انسان‌ها همیشه به یكدیگر نیاز دارند و نباید تصور کنند که در این دنیا هیچ‌گاه دوباره مقابل یکدیگر قرار نمی‌گیرند.

۶- دریافت خود را از مثل کوه به کوه نمیرسد ادم به ادم میرسد در یک بند بنویسید. این ضرب المثل قصد دارد که کوچک بودن دنیا را به ما گوشزد کند. از قدیم می‌گفتند که زمین گرد است و هرکس جواب کارهای خودش را می‌گیرد. بنابراین اگر به کسی خوبی کنید پاسخ خوب از دنیا دریافت می‌کنید و اگر بدی کنید نتیجه کار خود را خواهید دید.

ایموجی این ضرب المثل 🗻🗻❌🚶‍♂️🚶‍♂️✅

کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد به انگلیسی

Two men will meet, but never two mountains

۲ داستان در مورد ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد

در ادامه برای گسترش و بازآفرینی ضرب المثل کوه به کوه نمی‌رسد، آدم به آدم می‌رسد، داستان‌هایی آورده شده است:

داستان شماره ۱- ارباب و رعیت

در دامنه‌ی كوهی بلند دو روستا وجود داشت. یكی از آن‌ها در میانه‌ی كوه بود و به «بالاكوه» مشهور بود و روستای دیگر پایین كوه قرار داشت كه آن را «پایین كوه» می‌گفتند. به دلیل آب و هوای خوب و کوهستانی، مردم این دو روستا باغ‌های میوه زیادی داشتند و از آب چشمه‌ای که در بالای کوه از دل زمین به بیرون می‌جوشید باغ‌ها را آبیاری و آب مورد نیاز خود را تأمین می‌کردند.

سالیان سال مردم این دو روستا در کنارهم خوب و خوش زندگی می‌كردند و از طریق باغداری روزگار می‌گذراندند و وضع اقتصادی خوبی داشتند. تا اینکه روزی خان بالا کوه فوت کرد و پسرش جانشین او شد. او که فردی طمع کار بود تصمیم گرفت ثروث بیشتری به دست آورد. پس از یک هفته که پسر، خان بالاکوه شد، ریش سفیدان و بزرگان روستا را در مکانی گرد آورد و به آن‌ها گفت: چرا باید اجازه دهیم آب چشمه بالا کوه به پایین کوه برسد و خدا این نعمت را برای روستای ما قرار داده است. چه دلیلی دارد که از آب این چشمه به پایین کوهی‌ها بدهیم. اگر خدا می‌خواست در روستای آنها هم چشمه‌ای قرار می‌داد.

پسر خان با حرف‌هایش مردم روستا را قانع کرد تا مسیر آب به روستای پایین کوه را ببندند. او می‌خواست ارزش خانه‌ها و زمین‌های پایین روستا را به دلیل کمبود آب پایین بیاورد تا بتواند آنها را با قیمت کمی بخرد و مردم را  وادار به کوچ کند. پس از چند روز مردم روستا که حتی آبی برای خوردن نداشتند و باغ‌هایشان خشک شده بود نزد خان پایین کوه آمدند و با او مشورت کردند تصمیم بر این شد که به سراغ خان بالاکوه بروند و علت را جویا شوند.

خان پایین كوه با چند نفر از باغداران در مسیر رودخانه خشک شده حرکت کردند و به روستای بالا کوه رسیدند. آنها دیدند که پسر خان مسیر رودخانه را تغییر داده است. بنابراین نزد خان جوان رفتند و اعتراض خود را اعلام کردند. او که منتظر آمدن مردم پایین کوه بود جوابی آماده برای گفتن داشت.  گفت: بالای كوه مانند ارباب است و پایین كوه مانند رعیت. این دو کوه هیچ وقت به یکدیگر نمی‌رسند اگر می‌خواهید آب داشته باشید باید بپذیرید که رعیت من هستید و من ارباب شما. این پیشنهاد خان بالا برای آن‌ها بسیار سخت بود و ناامیدانه به روستای خود برگشتند.

بعد از مدتی فکری به ذهن خان پایین کوه رسید، مردم را باخبر کرد و به آن‌ها گفت: باید قنات درست کنیم. هرکدام از شما بیل و کلنگی بردارید و همگی چاه بکنید تا با حفر آن آب به روستا برسد. زن و مرد روستا بعد از چندین روز تلاش توانستند تعدادی حلقه چاه حفر كنند و با كانال‌های زیرزمینی چاه‌ها را به هم وصل و قنات بزرگی ساختند.

آبی که از طریق این قنات به روستای پایین کوه رسید از قبل هم بیشتر شد به طوری که به روستاهای اطراف هم آب رساندند. دوباره کار مردم روستای پایین کوه رونق گرفت و همگی شاد شدند.

اما بعد گذشت چند روز آب ده بالا خشک شد و مردم برای اعتراض سراغ خان جوان رفتند. او بر خلاف میل باطنی‌اش همراه عده‌ای از باغداران به روستای پایین رفت و این اتفاق را برایشان تعریف کرد و گفت که حفر چاه توسط شما سبب خشک شدن چشمه بالا کوه شده است. برای اینکه باغات ما خشک نشود آب چند چاهی را که حفر کرده‌اید به سمت بالا کوه برگردانید.

خان پایین کوه خندید و گفت: مسیر آب از بالا به پایین است ما چطور قادر هستیم آب قنات را از پایین کوه به بالای کوه بفرستیم. یادت می‌آید که گفتی کوه به کوه نمی‌رسد. درست گفتی كوه به كوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد. آن روز که مردم مرا ناامید کردی و به ما رعیت گفتی، باید فکر چنین روزی را می‌کردی.

پیشنهادی: ضرب المثل با آدم

داستان شماره ۲- همسایه خوب

روزگاری در شهری مردی به نام باقر همراه با همسرش زندگی میکرد که وضع مالی مناسبی نداشتند. یک روز که باقر از محل کارش به خانه آمده بود ناگهان صدای زنگ در خانه را شنید، وقتی در را باز کرد، همسایه‌اش را دید. باقر پس از احوالپرسی او را به خانه دعوت کرد.

همسایه قصد داشت وامی بگیرد و به دنبال ضامن بود. او از باقر درخواست کرد که ضامن او شود. باقر پذیرفت و فردای آن روز همراه با همسایه‌اش به بانک رفتند. پس از انجام کارها همسایه موفق به دریافت وام با ضمانت باقر شد.

سه چهار ماهی گذشته بود که باقر از همسرش پرسید: چند روزی است که همسایه را ندیده ام، از او خبری داری؟ همسرش گفت نه من هم او را ندید‌ام. یک ماه گذشت و از طرف بانک با باقر تماس گرفتند و به او گفتند که آقای واحدی که همسایه‌اش بود، قسط وام خود را پرداخت نکرده است و شما که ضامن او شدید باید قسط وام را پرداخت کنید.

باقر هم که وضع مالی مناسبی نداشت، مستأصل شده بود، او مجبور شد خانه‌اش را بفروشد و قسط وام را پرداخت کند. چند سال گذشت، یک روز باقر و همسرش که به بیمارستان برای ملاقات یکی از اقوامشان رفته بودند. آقای واحدی را دیدند که پشت در اتاق عمل ایستاده و گریه می‌کند.

باقر جلو رفت و علت را پرسید. وقتی آقای واحدی باقر را دید با گریه به سمتش آمد و او را بغل کرد و گفت: از وقتی که از محله شما رفته‌ایم همسرم ناراحتی قلبی پیدا کرده است و الان هم در اتاق عمل است. احتمال زنده ماندن همسرم بسیار کم است. مرا به خاطر کاری که با تو کردم ببخش و حلال کن. من قول می‌دهم که ضررهای تو را جبران کنم. باقر دلش به حال او سوخت و همسایه‌اش را حلال کرد.

پس از یک ساعت دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و خبر داد که عمل موفقیت‌آمیز بوده است و حال همسر آقای واحدی به زودی خوب می‌شود. آقای واحدی باقر و همسرش را به بانک برد و پول آن‌ها به حسابشان واریز کرد، و از آنها طلب بخشش نمود.

باقر و همسرش آنها را بخشیدند و از آن پس دوباره با هم صمیمی شدند. از قدیم گفته اند:  کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.

پیشنهادی: ضرب المثل‌های ایرانی دیگر

دانشچی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *