انشا ادبی از زبان یک پرنده در حال پرواز
انشای ذهنی درباره یک پرنده در حال پرواز از زبان خودش به صورت ادبی و ساده برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
موضوع انشا از زبان یک پرنده در حال پرواز
من پرندهای هستم آزاد و رها، با بالهایی گسترده. همه جای دنیا خانه من است. هیچگاه در یک مکان مشخص ثابت نیستم و همیشه به مناطق جدید میروم و موجودات جدیدی میبینم.
به یاد دارم زمانی که یک جوجه کوچک بودم، مادرم با هر زحمتی که بود در تابستان و زمستان و تحت هر شرایطی برایم غذا تهیه میکرد و اندک اندک به دهانم میگذاشت. در آن زمان من هنوز پرهای قدرتمندی برای پرواز نداشتم و چشمانم خوب نمیدید. تنها کسی که میشناختم مادرم بود که از من مراقبت میکرد.
کمکم بزرگ شدم و پرهای پروازم رشد کرد. داشتم شبیه مادرم میشدم. پرواز آرزوی من بود اما بین خودمان بماند، من از پریدن میترسیدم. مدتها روی زمین راه میرفتم، میدویدم و یک پرش کوچک انجام میدادم تا شاید بتوانم درست بال بزنم، اما هیچگاه جسارت پریدن از ارتفاع را نداشتم.
مادرم به من نگاه میکرد و اشکالات کار مرا میدید، بعد به من یاد میداد که بالهای خود را چگونه باز کنم و چگونه در راستای هم قرار دهم و بال بزنم تا بتوانم پرواز کنم. تا اینکه یک روز مادرم مرا به لبه پرتگاهی برد و گفت بپر، من ترسیده بودم و قصد داشتم او را منصرف کنم. اما اینبار مادرم با تحکم بیشتری گفت بپر.
چارهای جز پریدن نداشتم، روبرویم پرتگاه بود و پشت سرم مادرم ایستاده بود و اجازه برگشت نمیداد. چشمانم را بستم و پریدم، در حال سقوط تمام تلاشم را کردم که آموزههای مادرم را به یاد بیاورم و بالهایم را درست حرکت دهم. پی در پی بال میزدم که ناگهان صدای او را شنیدم که درکنار من آمد و گفت آرامتر بال بزنم.
مادرم را که دیدم قوت قلب گرفتم و آرام بال زدم. من پرواز میکردم، سوار بر موجهای هوا میشدم و بالا و بالاتر میرفتم. حس اولین پرواز، شوق دیدن پدیدهها از ارتفاع بالا، همه چیزهایی است که هیچگاه فراموش نمیکنم. همه چیز کوچک شده بود، حس برتری نسبت به تمام اجزای روی زمین داشتم. انگار زنجیری که حس میکردم به بالهایم زده شده، حالا پاره شده بود و من رها شده بودم.
به درختان نگاه میکردم که چه سبز و بلند قامت هستند، به انسانهایی که حالا خیلی کوچک بودند و به دستههای پرندهای که از کنار من عبور میکردند و به من سلام میدادند. دیگر حس میکردم زمین جایگاه من نیست و من باید پرواز کنم، انقدر بروم تا به سرزمین رؤیاهای خودم برسم.
از آن بالا فکر میکردم، انسانها با دیدن پرواز من در آسمان به یکدیگر چه میگویند؟ آیا آنها هم دوست داشتند که اینچنین آزاد و رها روی ابرهای آسمان سُر بخورند و به راحتی به هرکجا که میخواهند پرواز کنند؟
به خود مغرور شده بودم، مادرم که کنارم پرواز میکرد و غرور مرا میدید، به من گفت: «فرزندم، هیچگاه به دلیل موقعیتی که داری به خود مغرور نشو، شاید روزی اسیر تیر یکی از شکارچیان روی زمین شوی، پس همیشه مراقب باش و فکر نکن که اکنون که ارتفاع تو از همه بیشتر است، سقوط نخواهی کرد.» حرفهای مادرم را آویزه گوشم کردم و آن غرور نابهجا را از خود دور کردم.
بعد از آن اولین پرواز، دفعات زیادی پریدم و پرواز کردم و همه آن پدیدهها را بارها و بارها از آسمان دیدم، اما هیچ کدام حس اولین پرواز را نداشت.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزیانشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد