انشا درباره یک روز فراموش نشدنی
انشا با موضوع یک روز فراموش نشدنی به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.
موضوع انشا یک روز فراموش نشدنی
روزی به همراه مدرسه به یک اردوی خاطرهانگیز رفتیم. آن روز اتفاقات بسیار عجیبی رخ داد. شاید پس از شنیدن این داستان، ماجراهای آن را باور نکنید، اما این داستانِ یک روز فراموش نشدنی برای من است.
همه دانشآموزان به صورت صف و پشت سر یکدیگر ایستاده بودیم و قرار بود به موزه برویم. این موزه تنوع زیستی در قارههای مختلف را به ما نشان میداد. پس از ورود حیواناتی را میدیدیم که فقط سر داشتند و به دیوارها چسبیده بودند. موجودات کوچک و بزرگ فراوانی در موزه وجود داشتند. شکل هر کدام با دیگری متفاوت بود. بسیاری از این حیوانات دیگر وجود نداشتند و راهنمای موزه گفت که آنها منقرض شدهاند.
هر قسمت موزه، متعلق به یک قاره بود. همانطور که پیش میرفتیم و با دنیای عجایب حیوانات روبهرو میشدیم، خرسهای قطبی را دیدم که داخل یک شیشه بودند. سازندگان موزه با برفهای مصنوعی، محل زندگی آنها را نیز نشان داده بودند. من که محو تماشای خرسهای سفید رنگ بودم، با خود میگفتم: کاش میتوانستم آن خرسها را از نزدیک ببینم. در همین حال سرمای عجیبی را حس کردم. به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است. باورکردنی نبود. من در سرزمینی پوشیده از برف بودم. نمیدانستم چطور ممکن شده بود که به خانه خرسهای قطبی بروم.
زمانی برای فکر کردن نداشتم؛ پس تصمیم گرفتم از جادویی که اتفاق افتاده بود، لذت ببرم. بدون ترس و با شجاعت تمام روی برفها راه میرفتم. تا آن موقع چنین برف عظیمی را ندیده بودم. روی برفها میدویدم، غلط میخوردم و در نهایت شادی به سر میبردم. روی زمین نشسته بودم و روی برفها شکل میکشیدم که ناگهان صدای وحشتناکی را شنیدم. او یک خرس قطبی واقعی بود. درست همانگونه که در موزه بود، اما این بار درون قفس شیشهای نبود. تعجب کرده بودم. ایستادم و سعی کردم او را خوب تماشا کنم. با حرکاتی که انجام میداد متوجه شدم که باید به دنبالش بروم؛ من نیز همین کار را کردم. با اندکی پیادهروی به منطقه اصلی خرسها رسیدیم. بخش جالب ماجرا این جا بود که بقیه خرسها من را نمیدیدند، گویا برای آنها نامرئی شده بودم. بعد از چندین ساعت متوجه شدم که باید به موزه برگردم اما راهش را نمیدانستم. با صدای یکی از دوستانم که میپرسید، ایستاده خوابت برده است، چشمانم را باز کردم و متوجه شدم همه در تمام این مدت جسمم در موزه بوده است و افکارم در سرزمین خرسهای قطبی.
انشا بهترین روز زندگی منانشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی