در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه نگاه میکردم ناگهان چشمم به کتاب
متن زیر را ادامه دهید
در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه نگاه میکردم ناگهان چشمم به کتاب آبنبات هل دار افتاد. آبنبات های روی جلدش انگار چشمک می زدند! انقدر تعریف این کتاب را شنیده بودم که سریع پریدم و کتاب را از توی قفسه کتابخانه برداشتم و شروع کردم به خواندن. کتاب از زبان پسر بچه بجنوردی روایت می شد. به اسم محسن. که تمام خاطراتشان را نوشته بود. آن هم با زبان طنز.
ادامه نوشته »