انشا سرگذشت یک رود از زبان خودش
انشا سرگذشت یک رود از زبان رود و آلودگیش
در دریای نیلگون و پهناور خوش بودم. پولکهای لیز و براق ماهی ها را نوازش میکردم. با باد موج می شدم و با آفتاب، بخار. تا این که از دریا دل کندم و به آسمان پیوستم و همچون پنبه حلاجی شده در آسمان پهناور گسترده شدم. باد مرا می راند تا به آسمان خشکی ها رساند. آنگاه مرا چنان کوبید که برق از سرم پرید و من غریدم و قطره قطره باریدم.
ادامه نوشته »