انشا کتابخانه مدرسه ما
کتابخانه مدرسه ما !
راستش را بخواهید وقتی به کتابخانهی مدرسه فکر می کنم، زیر زمین های فیلمهای ژانر وحشت برایم تداعی میشود! کتابخانهی مدرسهی ما یک اتاق کوچک بود کنار دفتر مدیر. اما آنچه که از آن بعنوان کتابخانهی قدیمی یاد میشد عبارت بود از یک زیرزمین مخوف در حیاط پشتی مدرسه!
نمیدانم هدفشان از انتخاب آنجا بعنوان کتابخانه چه بوده! البته که خیر و صلاح دانش آموزان را میخواستهاند و قطعا هدفشان در راستای ترغیب به کتاب و کتابخوانی بوده؛
به هر حال اگر هم کسی رغبت به مطالعه پیدا میکرده از ترس محال بوده پایش را آنجا بگذارد.بیشتر شبیه شکنجهگاه بود.
و شنیده بودم که در مدرسه ما هم همین کاربری را داشته و دارد! یعنی برای تنبیه بچههای بازیگوش و ترساندن آنها از این مکان بهره میبردند. البته هرگز به چشم خودم کسی را که در آنجا شکنجه شده باشد ندیدم. شایعات دیگری هم وجود داشت از قبیل اینکه آنجا خانهی ارواح و اجنه و… است؛ خطر مرگ و….
هیچ کس نمیدانست اگر خدای ناکرده کسی پایش به آنجا برسد چه بلایی به سرش خواهد آمد! روی در و دیوار اطراف هم نوشتههای دلهره آوری بود که این شایعات را تأیید میکرد و از رفتن به آنجا برحذر میداشت.
بعد از تحلیل آن دستنوشتهها با تیم مشاورین به این نتیجه رسیدیم که اینها باید هنگام فرار نوشته شده باشند! توسط شخصی ترسیده و البته بسیار خیرخواه که میخواسته پیامی برای آیندگان بگذارد و آنان را از خطراتی که خودش از آنها جان سالم به در برده آگاه کند.
البته اینها بیشتر مرا به رفتن تشویق میکرد. میخواستم هر طور شده سر از راز این کتابخانهی مخوف درآورم. این را هم بگویم که ورود به زیر زمین و آن حوالی پلکیدن ممنوع بود.
قرار شد به همراه چند نفر از دوستان نزدیکم که دهانشان قرص بود و پای کار، طی یک عملیات سرّی به کتابخانه شبیخون بزنیم!
هر روز به بهانههای مختلف با چراغ قوهای که زیر لباسمان پنهان میکردیم اطراف پلههای زیرزمین پرسه میزدیم و کشیک میدادیم تا در فرصتی مناسب وارد آنجا شویم.
ما بر سر راهمان با دو مشکل عمده رو به رو بودیم. یکی خطر بچههای فضول و خودشیرین و دیگری که خطر جدی تری بود بابای مدرسه بود! از آن باباهای بی رحم و سنگدل!
که اگر چنین آتویی دستش میدادیم آن وقت حسابمان با مدیر و معاونی بود که این بابا نزدشان درس پس میداد و مردود میشد!
اما تمام این خطرات را به جان خریدیم.
و بالاخره در یک روز که عامل مزاحمی وجود نداشت من و دو نفر از دوستانم وارد زیر زمین شدیم و دو نفر راهم برای کشیک آن بالا گذاشتیم. در همان بدو ورود خود را در آغاز راهی دیدیم که ظلمات مطلق بود! آنجا فهمیدم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست یعنی چه؛ هر چند به غلط! نور چراغ قوه مثل شمع کم فروغی بود عاجز از نوربخشی در برابر آن بحر ظلمات.
یاد بگیرید: معنی ضرب المثل بالاتر از سیاهی رنگی نیستعلاوه بر تاریکی و سیاهی جوّ سنگینی هم بر آنجا حاکم بود.انگار هوایش از سرب و جیوه تشکیل شده بود که میشد جرم و سنگینیاش را احساس کرد! بوی مشمئز کنندهای هم به مشام میرسید.
آشنا شوید: با معنی کلمه مشمئزنمیدانم چشمان من تار میدیدند یا واقعا تار عنکبوت بود که هر طرف تنیده شده بود و ما هم با صورت در دلشان رسوخ میکردیم. توجهم به قفسههای فلزی کج و معوج و خاک گرفتهای جلب شد که پر بود از کتابهای کوچک و بزرگی که به طرز نامنظمی روی هم تلنبار شده بودند.
پای قفسهها روی زمین هم در گوشه و کنار کتاب و اوراق باطله ریخته بود. بعضی از کتابها خیلی فرسوده و کهنه بودند.
و از خاکی که رویشان نشسته بود میشد به جای استامپ برای زدن مهر و انگشت استفاده کرد! هر چه پیشتر میرفتم تاریکتر و ترسناکتر میشد.
وقتی نور را مستقیم تاباندم از پشت تارهای عنکبوت در انتهای راهرو دو شیء نورانی دیدم. ترسیدم مبادا همان اجنه و ارواحی باشند که میگویند. اما دوستانم ندیدند و باور نکردند.
چون خیلی زود ناپدید شد و به حساب خیالاتی شدنم گذاشتند.اما من مطمئن بودم آنچه که دیدم یک جفت چشم درخشان بود!
با ترس و اضطراب به راهمان ادامه دادیم.
هیچ شباهتی به کتابخانه نداشت!
حتی شبیه انبار هم نبود!
فقط یک راهرو، یا تونل به شدت تاریک بود!
وقتی به انتهای راهرو رسیدیم با یک سه راهی مواجه شدیم! راهی که از آن آمدیم، راهی در سمت راست و راهی هم در سمت چپمان. وقتی که نور را تاباندیم به دیواری که در انتهای راه بود برخورد کرد. هر دو طرف مسدود بود. مشخص بود که آنجا امتداد داشته ولی بستهاند.
هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال از اینکه این ماجراجویی همینجا خاتمه می یافت. و ناراحت از اینکه این ماجراجویی همینجا خاتمه مییافت!
تصمیم به بازگشت گرفتیم. در راه برگشت تعدادی از اوراق باطله را به ارمغان آوردیم.به علاوهی یک عروسک پلاستیکی کوچک که نمیدانم آنجا چه میکرد! به انتهای مسیر که رسیدیم کشیک صدا زد و خطر نزدیک شدن بابای مدرسه را اطلاع داد.
همه به سمت پاتوق مان که پشت درختهای باغچه بود دویدیم و از آن مهلکه گریختیم. به جز یک یا دو نفر که توسط بابای مدرسه دستگیر شدند! ما از پشت درختها نظارهگر بودیم و قلبهایمان در حال از جا کندهشدن بود.
وقتی از دیدمان محو شدند ناامید شدیم، اما دقایقی بعد در کمال ناباوری به ما ملحق شد! گویا در راه محکمهی مدیر که از غضبش به خدا پناه میبرم، با پا در میانی همسر بابای مدرسه، یعنی مامان مدرسه! به لطف خدا از چنگ آن بابای سنگدل نجات پیدا کردند.
و الا شاید من الان اینجا نبودم تا اینها را تقریر کنم و لبخند بزنم!
وقتی آن کاغذهای باطله را میخواندم، دیدم اغلب اوراق امتحانی یک مدرسه پسرانه هستند. امتحان انشاء.
و تاریخ سربرگها هم سالها پیش را نشان میداد. زمانیکه صاحبان این نوشتهها درگیر جنگ بودند.
اسامی آشنایی که حالا پدر، عمو یا سایر بستگان همکلاسیهایمان بودند. و برخی از اسامی هم مزین کوچه و خیابانهای محل شدهاند.
احساس میکردم سوار بر ماشین زمان به آن دوران پا گذاشتهام.
هم قدم با آنها نیمه شب در مسجد محل اجتماع میکنیم، لباسهای خاکی بر تن عازم میشویم….
مدتی گذشت و به این نتیجه رسیدم باید چیزهایی را که برداشته بودم برگردانم سر جایشان یا به هر طریقی از بین ببرم. احساس میکردم شوم هستند و برایم بد میآورند. مخصوصا آن عروسک مرموز.
فکر میکردم صاحبانشان نمیخواهند کسی به رازشان پی ببرد و یا آرامششان را بر هم زند.
با اتفاقاتی که برایم افتاد عزمم را بر نابودیشان جزم کردم.و همین کار را هم کردم. تا ساکنین آن زیرزمین مخوف در آرامش ابدی فرو روند و اینراز همچنان سر به مهر باقی بماند.
بعدها حقایقی برایم آشکار شد. اینکه آنجا کتابخانه نبوده. یک پناهگاه بوده در دوران جنگ. که تا دبیرستانی که کنار مدرسهمان بود امتداد داشته.
شاید آن عروسک مرموز هم متعلق به کودکی بوده که زمانی آنجا پناه گرفته بوده.
آن چشمان درخشان هم احتمالا چشمان یک گربه بوده!
آن دستنوشتهها هم کار بچههای مدرسه بوده!
نوجوانی بود و کنجکاوی و خیالبافی هم از اقتضائاتش!
نویسنده: میم.ح
موضوع کتابخانه مدرسه ما _ اختصاصی-دانشچی