خانه » مهارت نوشتاری » انشا تخیلی در مورد جنگل ترسناک

انشا تخیلی در مورد جنگل ترسناک

انشای دانش آموزی درباره جنگل ترسناک

انشای دانش آموزی درباره جنگل ترسناک

انشا با موضوع جنگل ترسناک به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند. با دانشچی همراه باشید.

موضوع انشا جنگل ترسناک

یک روز که با دوستانم در حال بازی در حیاط مدرسه بودیم، یکی از آن‌ها داستانی عجیب و ترسناک برایمان تعریف کرد. او از یک جنگل تاریک و مرموز صحبت کرد که هیچ‌کس جرات نمی‌کرد در آن پا بگذارد. داستانش به قدری جذاب و هیجان‌انگیز بود که تصمیم گرفتیم با هم به آن جنگل ترسناک برویم و از نزدیک ببینیم که آیا این داستان‌ها حقیقت دارند یا نه.

روز بعد، با کوله‌پشتی‌های کوچک‌مان راهی شدیم. ساعت‌ها پیاده‌روی کردیم. درختان بلند و تاریک اطراف‌مان، همه جا را پر کرده بودند. وقتی به نزدیکی جنگل رسیدیم، احساس عجیبی به من دست داد. درخت‌ها چنان نزدیک به هم بودند که نور خورشید به سختی از میان‌شان عبور می‌کرد. صداهایی غیرعادی به گوش می‌رسید؛ گویی صدای قدم‌های کسی را می‌شنیدیم، اما وقتی برمی‌گشتیم هیچ‌کس آن‌جا نبود.

داخل جنگل که رفتیم، هوا سردتر و تاریک‌تر شد. درختان به قدری قدیمی و بزرگ بودند که شاخه‌هایشان یکدیگر را می‌پوشاندند و مسیر را مسدود می‌کردند. درخت‌ها با ریشه‌های پیچ‌درپیچ‌شان زمین را گرفته بودند و به نظر می‌رسید که در حال حرکت هستند. گاهی صدای وزش باد می‌آمد، اما درختان تکان نمی‌خوردند. مثل این بود که درختان خودشان را در سکوت پنهان کرده‌اند.

ما در میان درختان قدم می‌زدیم که ناگهان صدای خنده‌ای بلند از دل جنگل به گوش رسید. این صدا به قدری بلند و عجیب بود که تمام بدنم لرزید. همگی به هم نگاه کردیم و بدون گفتن هیچ کلمه‌ای، شروع به دویدن کردیم. اما هر قدم که برمی‌داشتیم، انگار جنگل بیشتر به ما نزدیک می‌شد. درخت‌ها به هم می‌پیچیدند و مسیر را تغییر می‌دادند. به نظر می‌رسید جنگل با ما بازی می‌کند.

در دل این ترس، چیز عجیبی به نظرم رسید. درخت‌ها با هم صحبت می‌کردند و صدای خش‌خش برگ‌ها به گونه‌ای خاص در هوا می‌پیچید. وقتی نزدیک‌تر شدم، متوجه شدم که برگ‌های درختان هیچ‌وقت نمی‌ریزند. درخت‌ها سبز بودند. انگار که این جنگل هیچ‌وقت تغییر نمی‌کرد. چون در فصل سرما بودیم.

در دل تاریکی، سایه‌ای بزرگ از میان درختان گذشت. دلم به تپش افتاد و حس کردم که چیزی نگران‌کننده در آن‌جا است. این حس به قدری ترسناک بود که حتی نفس کشیدن را فراموش کرده بودم. از دور، درختی به شکل انسان دیده می‌شد که مانند یک نگهبان بی‌صدا در دل جنگل ایستاده بود. از نگاهش می‌توانستم احساس کنم که می‌خواهد ما را از آنجا بیرون کند. در همان لحظه، به سرعت تصمیم گرفتیم که از جنگل خارج شویم.

هنگامی که بالاخره به نور رسیدیم، احساس کردیم که یک وزنه سنگین از روی شانه‌هایمان برداشته شد. نفس راحتی کشیدیم و هرکدام از ما به آرامی از جنگل فاصله گرفتیم. هرگز آن تجربه را فراموش نمی‌کنم. آن جنگل، با درختان عظیم و تاریکی که همچون سایه‌ای ترسناک بر آن افتاده بود، همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند. به نظرم آن جنگل نه تنها ترسناک بود، بلکه پر از رازهایی بود که هیچ‌گاه کسی نتوانست به آن‌ها پی ببرد.

انشا در مورد جنگل سبز

انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *