خانه » ضرب المثل ایرانی » معنی ضرب المثل ” تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز “

معنی ضرب المثل ” تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز “

گسترش ضرب المثل تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز 🌊+ داستان

ضرب المثل تو نیکی می کن و در دجله انداز

در پست معنی، مفهوم و داستان ضرب المثل ایرانی تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز، از کتاب نگارش ششم آمده است.بادانشچی همراه باشید.

معانی و مفهوم تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز

۱- مفهوم این جمله نیکی کردن به دیگران، بی چشمداشت و توقع از آنان است، چرا که بازگشت این نیکی و احسان در نهایت به خود فرد است.

۲- یعنی نیكی هایی که در وقت آسایش انجام می دهیم، از جانب خداوند در وقت سختی دستگیرِ ما خواهند شد.

۳- هر که نیکی کند،‌ خدا هم به او نیکی خواهد کرد.

یک بند درباره این ضرب المثل بنویسید: دجله نام رود بزرگ و پر آبی است که از کشور عراق می گذرد. به آن اروندرود نیز گفته می شود. در دجله انداختن کنایه از کمک کردن در وقت گشایش و وسعت روزی است. همچنین یعنی اگر کمکی کردی، تصور کن آن را در آب روان انداخته ای و فراموشش کن. در این عالم کسی هست که هیچ گاه فراموش نمی کند. (خداوند)

بیابان کنایه از روزهای سختی و گرفتاری انسان است. یعنی اگر انسان در وقت نعمت، شکر آن را به جا آورد و به نیازمندان کمک کند، خداوند نیز در وقت گرفتاری اش او را نجات داده و تنهایش نمی گذارد.

ایموجی این ضرب المثل 👉🙌⬅🌊📿🏜➡

داستان و ریشه ضرب المثل تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز

حکایت شده است که متوکل، خلیفه ستم‌کار عباسی به جوانی به نام «فتح» علاقه‌مند شد، به گونه‌ای که تمام فنون زمان را به او آموخت تا اینکه نوبت به شناگری رسید. از قضا، روزی که «فتح» در دجله شنا می‌کرد ناگهان موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد. غواصان به دجله ریختند و رودخانه را زیر و رو کردند، ولی اثری از جوان نیافتند. پس از مدتی کوتاه، شخصی نزد خلیفه آمد و پیدا شدن گم‌‌شده را بشارت داد. وقتی جوان را آوردند، واقعه را از او پرسید.

فتح با خوشحالی پاسخ داد: «هنگامی که موج نا به‌هنگام، مرا برداشت، مدتی زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده شدم. در این موقع، موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد. وقتی چشم باز کردم خودم را در حفره‌ای از حفره‌های دیوار دجله یافتم. ساعت‌ها گذشت. ناگهان چشمم به طبق نانی افتاد که از جلوی من بر روی دجله می‌گذرد، دست دراز کردم نان را برداشتم و رفع گرسنگی کردم.

ضرب المثل تو نیکی می کن و در دجله انداز

سرانجام داستان

هفت روز گذشت سپس در روز هفتم مردی برای ماهیگیری کنار دجله رفت و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهی‌گیری خود بالا کشید. نکته جالب این بود که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معینی بر روی دجله می‌آمد عبارت «محمد بن الحسین الاسکاف» دیده می‌شد. باید تحقیق کرد این شخص کیست و مقصودش از این عمل چه بوده؟».

متوکل امر کرد به جست‌وجوی آن مرد بروند. پس از جستجوی فراوان، بالاخره «محمد اسکاف» را در بغداد پیدا کردند. اما او در جواب گفت: «مرا با خلیفه کاری نیست. اگر او امری باشد در اجرای فرمان آماده‌ام.» متوکل با شنیدن این خبر به خانه «محمد اسکاف» رفت و جریان نان‌ها را پرس و جو کرد.

او در جواب گفت: «من در زندگی خود از آغاز تشکیل خانواده، روزانه، مقداری نان برای اطعام فقرا کنار می‌گذاشتم. اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی‌آید. از آنجا که نان صدقه را باید انفاق کرد؛ در این چند روز قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه مستمندان، به دجله می‌انداختم تا لااقل ماهی‌های دجله بی‌نصیب نمانند.»

خلیفه برای سپاسگزاری از این مرد، وی را مورد توجه قرار داد. ضمناً در لفافه به او گفت: «تو نیکی را به دجله می‌اندازی بی‌خبر از آنکه خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز می‌گرداند».

شعر کامل تو نیکی میکن و در دجله انداز

الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری

شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
بپیوست از زمین بر آسمان گرد

شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش

خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش به عجز اقرار کردند

حکیمی باز پیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش

دگر روز آمدش پویان به درگاه
به بوی آنکه تمکینش کند شاه

شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی‌شکری بگردانید ازو روی

حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت

سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت

چو از چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت

غلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود

وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن

شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست

طلب کردند مرد کاردان را
کجا بینی دگر برق جهان را؟

پریشان از جفا می‌گفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم

چو به بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار

چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن

چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند منت فراموش

منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار

نشاید کآدمی چون کرهٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر

وفاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجامی آرد نا سپاسی

جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست

وگر دانی که بدخویی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار

الا تا بر مزاج و طبع عامی
نگویی ترک خیر و نیکنامی

من این رمز و مثال از خود نگفتم
دری پیش من آوردند سفتم

ز خردی تا بدین غایت که هستم
حدیث دیگری بر خود نبستم

حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند

به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند

الا ای نیکرای نیک تدبیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر

شنیدم قصه‌های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه روزت

ندانستند قدر فضل و رایت
وگرنه سر نهادندی به پایت

تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز

که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیک‌اندیش و بدکردار بودند

بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش

شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالم باز گویند

که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند دولتمند باشد

خدایت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهانت قرین باد

مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد

سعدی

بیشتر بخوانید: ضرب المثل با نیکی

ضرب المثل نگارش ششم _ دانشچی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

4 دیدگاه

  1. عالی بود ممنونم🥰

  2. دستتون درد نکنه عالی بود🙃

  3. داستان جالبی بود ممنون از شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *