در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه نگاه میکردم ناگهان چشمم به کتاب
متن زیر را ادامه دهید
در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه نگاه میکردم ناگهان چشمم به کتاب آبنبات هل دار افتاد. آبنبات های روی جلدش انگار چشمک می زدند! انقدر تعریف این کتاب را شنیده بودم که سریع پریدم و کتاب را از توی قفسه کتابخانه برداشتم و شروع کردم به خواندن. کتاب از زبان پسر بچه بجنوردی روایت می شد. به اسم محسن. که تمام خاطراتشان را نوشته بود. آن هم با زبان طنز.
باورتان نمی شود با تک تک صفحات کتاب خندیدم و خندیدم! داشتم روده بر می شدم از خنده! مخصوصا آنجا که با خانواده میروند برای برادرش به خواستگاری. هرکدامشان یک جور دردسر ایجاد می کند! از طرفی زیپ شلوار پدر باز است و محسن چه ترفندها که به کار نمیبرد تا به پدر بفهماند که زیپش باز است ولی طوری که دیگران متوجه نشوند!
من که عاشق این کتاب شدم 🤩 📕 فقط کافیه این کتاب رو بخونید متوجه میشید که برای چی میگم کتاب خوبیه. قول میدم کلی باهاش می خندید. 😂
براتون یه بخشی از کتاب رو هم میذارم:
این خر به فروش میرسد!
مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا میبوسید. حتی عمه بتول هم چنین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی [از شخصیتهای برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائهگر نقش میکروب و آلودگی] بودم. وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جایِ بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم.
– امین جان، ببین کی اومده دیدنت…
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد… مادرش با خحالت گفت: «نمیدونم کدوم دوستش به زور بهش تخممرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته.»
رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! امین هم، به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم، اما امین با دست اشاه کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادرِامین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: «فکر کنم به بوی عطرت حساسیت داره.» توی دلم گفتم: «چی سوسول!» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: «عطرش مال مشهده. پارسال خودم خریدمش. امروز زدم که به تبرکش حال امینم ایشالله زودتر خوب بشه.»
مادر امین، درحالی که از ادب و لطف من تشکر میکرد، خودش کنار پنجره نشست. ظاهرا، به خاطر بوی عطر، حال خودش هم داشت بد میشد.
بعد از آن شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم. به همین خاطر بود که تا لحظهای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم میکردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم حتی خودم هم داشتم به خودم علاقمند میشدم؛ اما همین که بلند شدم تا بروم، امین و دریا [خواهر امین که محسن به او علاقه دارد] با صدای بلند خندیدند. مادرِ امین هم خندهاش گرفته بود؛ اما به زور سعی میکرد خندهاش را نگه دارد. به پشتم که دست زدم، متوجه شدم یک کاغذ چسبیده شده است. با خجالت و در حالی که عرق میریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته شده بود: «این خر به فروش میرسد.»
– کدوم بیادبی اینو زده پشتت محسن جان؟
– فرهاد… باز بگین بچه با ادبیه… مگه دستم بهش نرسه!
با وساطت مادرِ امین قرار شد فرهاد را نزنم؛ اما وقتی میخواستم ملیحه [خواهر محسن] را بزنم کجا بود تا بخواهد وساطت کند؟!
اختصاصی-دانشچی