خانه » مهارت نوشتاری » داستان تخیلی در مورد سفر به مرکز زمین

داستان تخیلی در مورد سفر به مرکز زمین

داستان جذاب و تخیلی درباره سفر به مرکز زمین

داستان تخیلی در مورد سفر به مرکز زمین

انشای توصیفی درباره ” سفر به مرکز زمین ” به صورت تخیلی و ساده برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.

داستان تخیلی؛ سفر به مرکز زمین

برای من که گاهی در خیابان های شهرمان هم گم می شوم، دیدنِ آن همه پیچ و خم باور کردنی نبود. آن هم نه یک پیچ، یا خمی که انتهایش معلوم باشد. انگار جاده ای بود که به هزار راه تقسیم شده است.

چشمهایم را با کف دست مالیدم و دعا کردم که این چیزهایی را که می بینم در خواب باشد. اما بیدار بودم. زبانم از تشنگی به سقف دهانم چسبیده بود. باید زودتر آب می خوردم. راه افتادم. رفتن بهتراز ایستادن بود. ناگهان احساس کردم زیر پایم لیز شده است.

خم شدم و نگاه کردم. چیزی شبیه علفِ جویده شده بود. خیس و لزج. حالم به هم خورد. در حالی که خیره شده بودم صدای جیغی وحشتناک شنیدم . صدا از آن غار وحشتناک بود. سر بلند کردم. خدای من! باور م نمیشد. این که می دیدم یک دایناسور بود. درست شبیه همان دایناسورهایی که در فیلم پارک ژوراسیک دیده بودم. اما این یکی به رنگ قرمز آتشی بود. با دو شاخ به بزرگی بزرگترین درختی که در پارک جمشیدیه تهران دیده بودم.

از ترس چند قدم به عقب برداشتم. انگار فهمیده بود که می خواهم از دستش فرار کنم. برای همین گردن بلندش را تا نزدیک صورتم جلو آورد. دهانش بوی همان علفِ لزج را می داد. کمی صورتم را بویید. دوباره ناخود آگاه چند قدم به عقب برداشتم.

مغزم قفل کرده بود. برای لحظه ای به دهانه ی آتشفشانی که فقط چند متر از آن فاصله داشتم نگاه کردم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. یا باید خوراک دایناسور آتشین پوست می شدم و یا در دهانه ی آتشفشان سقوط می کردم و تمام ! کدام انتخاب می توانست بهتر باشد؟

بوی علفِ لزج تا ته حلقم می رفت. من کجا بودم؟ با این سوال بودکه چشم ام به کاغذِی افتاد که به دیوار نصب شده بود. روی کاغذ نوشته شده بود: به طرف زمین. به طرف مرکز زمین . برای هر کدام هم دو فلش در جهت مخالف گذاشته بود. تازه متوجه شدم من به مرکز زمین آمده ام.

جهت فلش دوم دهانه ی اتشفشان را نشان می داد. از ترس می لرزیدم . اما از فکر این که چطور زیر دندان های دایناسور آتشین پوست جویده خواهم شد، ترس را از دلم گرفت و ناگهان با سرعت زیادبه طرف دهانه آتشفشان دویدم.

انتظار داشتم دایناسور نعره بکشد و با آتشی که از دهانش بیرون می دهد، خاکسترم کند اما وقتی معلق در در آتشفشان رو به زمین می رفتم . صدای قاه قاه خنده اش را شنیدم. سبک و آرام در هوا معلق بودم، که ناگهان صدای مادرم را شنیدم که می گفت: خواب بعداز ظهر خوب نیست. پاشو بچه، کم بگو دایی ناصر…دایی ناصرت آمده تا با هم به پارک بروید. نفس راحت کشیدم و مثل فنر از جا پریدم.

پیشنهادی: انشا زیبا در مورد زمین سخاوتمند

 

اختصاصی دانشچی _ نویسنده: اصغر فکور

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *