خانه » مهارت نوشتاری » انشا ادبی از زبان آدم برفی

انشا ادبی از زبان آدم برفی

انشا زیبا در مورد آدم برفی

انشا ادبی از زبان ادم برفی

انشا با موضوع آدم برفی به صورت توصیفی و ذهنی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.

انشا از زبان آدم برفی

تمام شب برف می بارید، پرتو های طلایی خورشید کم کم زمین را روشن می کنند، هیجان مرا فقط آدم برفی ای که قبلا اینجا بوده درک می‌کند.

زمین یکپارچه پوشیده از برف سفید، کودکان طبق عادت روزهای برفی با ذوق جمع می شوند و در فکر درست کردن آدم برفی هستند، آدمکی که وجودش از سردی درست شده اما گرما بخش شادی های کودکان است.

حالا درست وقت آن رسیده که ساخته شوم بچه ها با دست های کوچکشان گوله های برفی را روی هم گذاشتند تا تن مرا بسازند، گلوله ی بزرگی به جای سر بر روی تنم نهادند و یکی از آنها هویجی آورد و به جای دماغ من دیگری شالش را باز کرد و دور گردن من پیچید یکی از آن دورتر دکمه هایی آورد تا تن مرا زیباتر کند از ذوقی که بچه ها داشتند اشک در چشمان سیاهم جمع شده بود و از خوشحالی آنها من هم شاد بودم.

آن بالا زمانی که در دل ابرها زندگی می کردم شنیده بودم دنیا جای زیبایی ست، پرندگان بر سر شاخه های درختان آواز شادی سر می دهند و زندگی با ریتم قشنگی در جریان است… اما حیف که سهم من از این همه نعمتها فقط زمستان است و روزهایی که خرس ها در خوابی طولانی به سر می برند و مورچه ها آذوغه ای که جمع کرده اند را می خورند و سردی همه جا را گرفته است.

وجود من چیزی جز یخ و برف نیست و من از همه فصل ها فقط و فقط زمستان برفی را می بینم و تا وقتی برف باشد و آسمان ابری و از همه سو سوز و سرما حس می شود من هم خواهم بود.

تا زمانی که هستم دیدن خوشحالی آدم ها، خنده های پر هیاهوی ازته دل کودکان خاطراتی شیرین و به یاد ماندنی در ذهن من برجای می گذارد.

حالا همین که آفتاب به آسمان می آید و بر سرمن می تابد غمگین می شوم و می دانم که زندگی ام رو به پایان است و دیگر باید بروم…

من آب شدن خود را در برف های بلورینی که از گرمای آفتاب زیر پاهایم ذوب شده اند می بینم و این چه غم انگیز است.

اما با روزی که گذشت، آدم هایی آمدند و رفتند و با من عکسهای یادگاری گرفتند هر وقت که آن عکس ها را می بینند به یاد من و این زمستان خواهند افتاد و لبخندی که بر روی لبشان جاری می شود برای من کافی ست و امید دارم دوباره برف ببارد و من را بسازند. حالا دیگر آب شدم و از من فقط چند دکمه و شال و گردنم روی زمین برجا مانده است…

پیشنهادی: انشا از زبان یک گل

اختصاصی / نویسنده: زهرا رحمانی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *