خانه » مهارت نوشتاری » انشا در مورد سرگذشت یک رود از زبان خودش

انشا در مورد سرگذشت یک رود از زبان خودش

انشا سرگذشت یک رود از زبان خودش

انشا از سرگذشت یک رود از زبان خودش

انشا با موضوع سرگذشت یک رود از زبان خودش به صورت ادبی و توصیفی برای دانش آموزان آماده شده تا با نحوه نگارش و مهارت نوشتاری آشنا شوند با دانشچی همراه باشید.

موضوع انشا از زبان یک رود

با گروهی از دوستانم بر قله کوهی نشسته بودم، آرام و بی‌صدا و لبریز از عشق و محبت. حس می‌کردم اگر دستم را دراز کنم، به آسمان می‌رسد، به آن آبی بی‌انتها. به پایین که نگاه می‌کردم سفید بود و سفید. انگار ابرهای آسمان بر زمین خوابیده بودند، نرم و لطیف و باطراوت.

خورشید که به وسط آسمان رسید، گرمای خاصی به تنم بخشید، چشم‌هایم را بستم و اجازه دادم تمام تنم از این تابش بی‌دریغ سیراب شود. ناگهان همهمه‌ای ایجاد شد، چشم گشودم و ناباورانه دیدم دوستانم آب می‌شوند و جریان می‌یابند. من هم کم‌کم احساس کردم آب می‌شوم و بالاخره جریان پیدا کردم، سرازیر شدم به سمت پایین، خدای من! چه هیجانی!

با سرعت از کوه به پایین می‌رفتم و ناگهان به پرتگاهی رسیدم. شنیدم که می‌گفتند آبشار است، سخت و سنگین بود. با تمام وجود به لبه سنگی برخورد کردم و رها شدم به هوا، چه پرشی، چه شوری، چه نشاطی!

دوستانم را آن پایین دیدم، خیز برداشتم و خودم را به آنها رساندم و دست در دست هم جاری شدیم. به انتهای کوه رسیدیم. اطرافمان دشتی بود سرسبز با درختان و گل‌های زیبا. کمی جلوتر آهویی زیبا با بچه‌هایش کنار رود آمده بودند و آب می‌نوشیدند، سلامی کردم و پاسخ شنیدم و با سرعت روان شدم.

جلوتر مرد شکارچی در آب روان، دست می‌شست، گفتم: «مراقب بچه آهوها باش مبادا اعضای یک خانواده را از هم جدا کنی!» لبخندی زد، سری تکان داد و برخاست و رفت. من هم شتابان رفتم تا به دوستانم برسم.

و وای خدای مهربانم!

وارد جنگل شدیم. سبز و پردرخت، ریشه درخت چنار را نوازش کردم، از کنار درختان افرا گذشتم و آن طرف‌تر درختان صنوبر و اقاقیا و کاج و گردو را دیدم که ب‍ا نوازش‌های ب‍اد موسیقی طبیعت را اجرا می‌کردند، چه صدای دلنشینی، صدای وزش باد میان برگ‌های پهن و باریک درختان جنگل!

دلم می‌خواست در آن همهمه شورانگیز تا ابد می‌ماندم، ولی ماندن و سکون، مرگ به همراه دارد، پس باز هم جاری شدم به سمت مسیری که انتهایش را نمی‌شناختم.

جنگل که به آخر رسید، با دوستانم به میان دو کوه هدایت شدیم. مسیری تنگ و باریک و سخت، ولی همکاری و یکرنگی که باشد سختی‌ها، آسان می‌شود، با هم گذشتیم از آن مسیر دشوار و باز به دشتی سبز رسیدیم که به شهر انسان‌ها می‌رسید.

وارد شهر که شدیم، آزرده شدم از بی‌مهری آدمیان، چرا نادیده می‌گرفتند این‌همه زلالی و پاکی را؟!

جواب سؤالم را نیافتم و از زباله‌ها و آلودگی‌ها عبور کردم و ناگهان پیش چشمم حجم وسیعی از آب دیدم، دریا بود، همان آبی بی‌کران، همان سکوت پرهیاهو، همان آرام خروشان، وصفش را شنیده بودم اما اولین ب‍ار بود که می‌دیدمش.

دویدم و خود را در آغوشش انداختم، از تمام آلودگی‌ها خود را شستم و باز پاک و زلال شدم.

وسط امواج خروشان دریا پریدم، بالا رفتم و پایین آمدم و خود را به سطح آب کوبیدم. برگشتم و دوباره خود را به امواج خروشان سپردم. با بچه ماهی‌ها دوست شدم و گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم.

مدتی که گذشت به سطح آب آمدم و سلامی به خورشید کردم. دستم را گرفت و مرا با خود به هوا برد. احساس سبکی می‌کردم. خورشید گرم مرا به ابری مهربان سپرد و رهایم کرد و رفت و من با ابر همراه شدم در سفری آسمانی.

از خودم می‌پرسیدیم: «آیا می‌توانم یک بار دیگر به قله کوهی که در آن زندگی می‌کردم برگردم و این مسافرت باشکوه و درس‌آموز را یک‌بار دیگر تجربه کنم؟!»

انشا سرگذشت یک رود از زبان رود و آلودگیش

در دریای نیلگون و پهناور خوش بودم. پولکهای لیز و براق ماهی ها را نوازش میکردم. با باد موج می شدم و با آفتاب، بخار. تا این که از دریا دل کندم و به آسمان پیوستم و همچون پنبه حلاجی شده در آسمان پهناور گسترده شدم. باد مرا می راند تا به آسمان خشکی ها رساند. آنگاه مرا چنان کوبید که برق از سرم پرید و من غریدم و قطره قطره باریدم.

باریدم و باریدم. انگشتانم را به خاک کوبیدم. خاک را شکافتم و شکافتم و به اعماق فرو می رفتم و فرو می رفتم تا اینکه سرم خورد به سنگ، آنگاه سفره آبی شدم در زیر زمین و جریان داشتم و در حرکت بودم تا به شکافی رسیدم و بیرون جستم و چشمه شیرینی شدم تا از من بنوشند و زنده بمانند و حیات بیابند.

آنگاه جاری شدم و به تکاپو افتادم، رود شدم، رگهای حیات زمین شدم. حرکت میکردم و می رفتم شاد بودم ماهی های آزاد در آغوشم جست و خیز می کردند سنگها را قلقک میدادم، بوته های اطرافم را شاداب می کردم.

کودکان در دامنم آب تنی می کردند و گوسفندان و چهارپایان از آبم سیراب می شدند. چه لذت بخش بود حیات بخشیدن و تمیز کردن. هر کجا پا میگذاشتم پاک میکردم و زندگی می بخشیدم اما ناگهان حالم بد شد، خیلی بد؛ بد تر از آنکه فکرش را کنی، داشتم کم کم سیاه و بد بو میشدم، ماهی ها در آغوشم جان دادند و دیگر هیچ کس از من نمی نوشید.

دنبال این بودم که چه شده حالم چنین بد شده. دیدم این انسانهایی که من به آنها حیات می بخشم ، دارند زندگی را از من میگیرند، این انسان هایی که برایشان پاکی به ارمغان می آورم آلوده ام می کنند. آنها لوله های فاضلاب را به سمت من هدایت کردند و فاضلاب بیمارستان ها و کارخانه ها و شهر ها را به خوردم دادند.

من دیگر رود نبودم. فاضلاب بودم که همه از من گریزان بودند. دوست داشتم فرار کنم از این آدم ها و خودم را برسانم به دریا تا دوباره زنده شوم پاک شوم زلال شوم، اما نه، اگر می رفتم به دریا، دریا چه می شد؟ آن هم آلوده می شد، ماهی های دریا می مردند، دریا می مرد.

نه پای رفتن داشتم نه دل ماندن. تا اینکه احساس کردم دارد حالم خوب می شود. سبک شده بودم. داشتم بالا می رفتم. بله آفتاب به دادم رسید. بر من آنقدر تابید تا بخار شدم و به آسمان رفتم.
از آن بالا زباله های بر جای مانده را دیدم که داشت زمین را خفه می کرد. دلم به حال زمین سوخت.

از آدمهای روی زمین دلخورم، دوست ندارم ببارم. دوست دارم همین بالا بمانم. اما چه می شود کرد دوستم زمین به من احتیاج دارد پس خواهم بارید.

پیشنهادی: انشای زیبا درباره گذر رودخانه

 انشا درباره سرگذشت یک رود از زبان خودش _ اختصاصی _ نویسنده: دانشچی

ℹ️ اشتراک گذاری به دوستان خود:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *